کتاب «آواره» چه دارد و از نداشتن چهچیزی رنج میبرد؟
امان شادکام

کتاب آواره از دستنوشتههای یک جوان مسجعنویس و خوشقلم است. با آنکه اولین کتابش را به دست نشر سپرده است، اما در درون این کتاب نه مشکلات ویرایشی دیده میشود و نه مشکلات املایی. این بسا جای خوشی و عطف ارزش است که کتابخوانان باید این کتاب را بخوانند. برعلاوه این خوبیها، کتاب حامل داستانها و دلنوشتههای عینی است که در جامعه ما به قوع میپیوندد و از مردم افغانستان قربانی میگیرد. نویسنده سعی کرده است، چیزهایی را بنویسد که تجربه کرده یا با گوش شنیده و با چشم دیده است. جالب اینجا است که چندین بخش کتاب را فقط دیدن تشکیل میدهد، خود قهرمان داستان نشسته است و دیگران را تماشا میکند که چه کاری را انجام میدهند.
بهعنوان نمونه: در صفحههای ۱۴۸ و ۱۵۱، قهرمان داستان (داوود) در حیاط دانشگاه کابل، یک دختر با یک پسر را که بالای نیمکت نشستهاند و بگومگو میکنند، به نظاره میگیرد. دختر میگوید که شبیر، رابطه من و تو تمام شد و من با دیگری نامزد میشوم. اما شبیر به آسانی رها نمیکند و میگوید که تو نمیتوانی مرا ترک کنی، چون هنوز حلقه نامزدیام را بر انگشت داری. دختر سر غضب میشود و حلقه را بیرون میکشد و به روی شبیر میکوبد.
همینطور، در صفحه ۲۲۰ کتاب نوشته شده است که در کوچه، دختربچهای توسط یک پسر مورد لتوکوب قرار میگیرد، دختر پا به فرار میگذارد و داخل یک آپارتمان میرود. آن صحنه را نویسنده چنین نگاشته است: «دختر دویده رفت و در بلندمنزلی ناپدید شد. تا آن موقع، آن بلندمنزلها برایم دلنواز و تحسینبرانگیز بود؛ اما حال انگار پرده مادیات از پیش چشمم برداشته شده بود. چه بدبختی و خشونتی که پشت آن دیوارهای مجلل و درون ویلاهای منقش جریان داشت…» از این دو سناریو فهمیده میشود که نویسنده حتا چشمدیدهایش را به شکل داستان درآورده و داخل کتاب کرده است.
نویسنده سعی کرده است که کتابش را مثل رمانهای باد بادک باز، ملت عشق و گلنار و آیینه بنویسد. ادبیات نوشتاریاش خیلی نزدیک است به رمان باد بادک باز، اما از لحاظ شکل و دستهبندی، از رمان ملت عشق الگو گرفته است. کتاب ملت عشق، یک شمارهاش درباره شمس است و شماره دیگرش درباره شمس و زن روسپی. کتاب آواره نیز مثل ملت عشق، یک شمارهاش درباره داوود است و شماره بعدیاش درباره محمداکبر.
کتاب آواره به صورت کل از دو بخش تشکیل شده و هر دو بخش خیلی متفاوت است. یک بخش داستان، از روستاها و آوارهگی حکایت دارد و قهرمان داستان محمداکبر و ماهورا است. محمداکبر عاشق ماهورا است، اما پدر ماهورا خان قریه است و صاحب مال و منال. ماهورا را به اجبار با یک پسر خان در منطقه یکاولنگ نامزد میکند و محمداکبر مجنون میشود. بالاخره، محمداکبر در عسکری سینهاش با گلوله شکافته میشود و ماهورا در اثر شدت برفباری، به شمول خانوادهاش زیر سقف خانه هموار میگردد. پدر محمداکبر (عبدالصمد) ادامه زندهگی را در بامیان ناممکن میبیند و با اعضای خانواده، به دند غوری میرود. در آنجا نیز با مشقتهای بیشمار دستوپنجه نرم میکند، زن و یک پسرش را از دست میدهد و در آخرین لحظههای زندگیاش دخترش را به یک مرد پیر میدهد و دختر آن مرد را برای عبدالحکیم میآورد. بعد از فوت پدرش، عبدالحکیم با زنش (اسما) به بامیان برمیگردد. در بامیان روزگار به مزاجش نیست، به کابل میرود و از کابل برمیگردد. بالاخره توسط طالبان با شلیک گلوله کشته میشود.
بخش دیگر کتاب آواره، حامل داستانهایی است که در سالهای ۱۳۹۴، ۱۳۹۵ و ۱۳۹۶ اتفاق افتاده و این بخش بیشتر همان دلنوشتههای نویسنده است. قهرمان داستان این بخش، داوود است. داوود محصل دانشگاه کابل و دانشکده ژورنالیسم است. داوود، دوستانی بهنامهای علی، عنایت و حضرتگل دارد. عنایت عاشق مهدیه است و شوربختانه او (عنایت) در انفجار دهمزنگ قطعهوپاره میشود و مهدیه غمبار و اشکبار در فراق او میگرید. علی، محصل رشته فلسفه و جامعهشناسی است. او عاشق دختری است که در دانشکده حقوق درس میخواند. اما آن دختر بیخبر است و علی در تنهاییاش تب میکند و شبوروز میخوابد. حضرتگل، محصل دنشکده شرعیات است و از ولایت ننگرهار. وی یک جوان افراطی است که یکبار در اتاق، کتاب سرمایه مارکس را در تشناب غسل میدهد، چون استادش گفته که کارل مارکس کافر بوده است. شوربختانه، حضرتگل نیز در راه ننگرهار توسط ماین کنارجادهای کشته میشود. اما خود داوود، عاشق یک دختر بهنام نرگس است. داوود در راهپیمایی دهمزنگ اشتراک میکند و معیوب میشود. بعد از معیوبشدنش، نرگس از او فاصله میگیرد. آن کامها و عشقورزیهایی که قبلاً داشت، میمیرد. نرگس او را حقیر و بیچاره میداند و طردش میکند. داوود، از همهچیز روگردان میشود، زیر پل سوخته و بعد به هرات میرود.
داستان کتاب آواره خیلی کوتاه است، اما نویسنده، خلاقیت به خرج داده و از جملات گیرا و زیبا استفاده کرده است. کتاب را چنان جذاب وصف کرده است که دل آدم نمیشود بر زمین بگذارد. من این کتاب را یکنواخت خواندم و حتا از کارهای ضروری که داشتم، خودداری کردم و فقط کتاب آواره را خواندم. قسمت آخر کتاب به حد زیادی تراژدی است که با خواندنش، پلکانم سنگینی کرد، اشکهایم سیلآسا بالای گونههایم ریخت و قلبم به حال غربت و بیچارگی قهرمان داستان (داوود) سوخت.
کتاب آواره، رسم و باورهای خرافاتی را برجسته کرده و خواسته است تا نشان بدهد که سنتهای خرافاتی بخشی از فرهنگ جامعه ما را تشکیل میدهد. حضرتگل، در اتاق روی تخت نمیخوابد، چون باور دارد که پیامبر بالای تخت نخوابیده است و پیروانش هم نباید بخوابند. مثلاً، حضرتگل در خوابگاه، رختخوابش را کف اتاق میانداخت و آنجا خواب میکرد. وقتی از او میپرسیدیم که چرا بالای «چپرکت» نمیخوابد، میگفت: «در زمان پیامبر اسلام چپرکت نبوده و پیامبر روی زمین میخوابیده و چپرکت ساختهشدهی دست خارجیها است و برای مسلمان حرام است.» (ص۲۰۰).
همینطور از خرافاتی که در بین مردم هزاره مروج است، نیز یادآوری کرده: «زمانی که ماهورا را به محمداکبر نمیدهد و محمداکبر به یک نوع مریضی مبتلا میشود. پدرش سیدکربلایی را میآورد و میگوید که بچیم، دهانت را باز کن. پیرزاده آمده برایت دعا کند، بخیر خوب شوی. محمداکبر دهانش را باز میکند. سیدکربلایی با زبانش، حفره دهانش را پاک و آب دهانش را جمع و به دهان محمداکبر تف کرد. میگوید که قورتش کن؛ خوب میشوی.» (ص ۷۴). این نکاتی است که در جامعه ما مروج بوده، اما امروزه شکلش تغییر کرده است. جالب اینجا است که نویسنده در قسمت آخر به خرافاتی که امروزه مروج است نیز اشاره کرده: «زمانی که نرگس به داوود پشت میکند و داوود از شدت غم به نزد طالعبین میآید و برایش تعویذ دلگرمی میدهد و بعد هفده صد افغانی طلب میکند.»
به هر حال، کتاب آواره بر علاوه خوبیها، از مشکلات زیادی نیز رنج میبرد. بیشتر نقدها در محتوا، گوینده داستان، جملات گنگ و پارادوکسبودن کتاب است. زمانی که کتاب را بخوانیم، به این نتیجه میرسیم که کتاب آواره را قدیراحمد شیرزاد نوشته نکرده، بلکه شخصی دیگری بهنام داوود نوشته است. به عنوان نمونه: «چهکسی میتوانست با عبدالرحیم کار داشته باشد. لابد کدام شخصی از قریه است.» (ص ۱۷۱). چنین به نظر میآید که گویندهاش داوود باشد. اما در صفحه ۹۱ آمده است: «عنایت میگوید که داوود بیا برویم که دیر میشود.» گوینده همین جمله هم، داوود است. این نوع رماننویسی در ادبیات زیاد رایج نیست و هر کتاب رمان را که بخوانیم اینگونه نوشته نشده است؛ چون در رمانهای دیگر، راوی اول، خود نویسنده است و بعد از راوی اول، راویهای زیادی داخل کتاب میشوند.
داستانهای درون کتاب، خیلی کمتر صحنهسازی شده، اما به چیزی که در حد افراط توجه شده، توصیفهای عجیب و غریب است. در کنار توصیفها، از جملات گنگ و کلمات قلمبه و سلمبه نیز استفاده شده است. به عنوان نمونه: «دنیایم روشنتر شده بود؛ اما به مراتب، محدودتر و تنگتر. نرگس اما، او کی بود: با آن چشمان اثیری، با آن ابروان مورب و چهره مدور، چون فرشتهای از آسمان در کویر تنهایی من پا گذاشته بود.» (ص ۱۸۹). در ضمن توصیفهای طبیعت نسبت به نرگس، اسما، مهدیه و سمیه بیشتر است. نویسنده در وصف فضای دانشگاه کابل به حد زیاد غلو کرده است و خواننده را از یکطرف به وجد و از طرف دیگر به خنده میآورد. در صفحه ۲۸۵ مینویسد: «این روزگار است که با چهرههای سیاه، سرخ و به ندرت سفید زندهگی میکند. از پستان حیات شیر میمکد و در دامان وجود میلولد؛ اما چه فرتوت و نحیف، بیریخت و بدقیافه.» از اینگونه توصیفها شاید خواننده لذت ببرد، اما چیزی دستگیرش نمیشود؛ یعنی آموزههای مفید درخور خواننده نمیدهد. نویسنده بعضی از جملاتی را به کار برده که بیمعنا است. مثلاً، در صفحه ۱۹۷ نگاشته است: «زمانی که او (نرگس) را میدیدم کف دستم عرق میکرد.» با دیدن معشوق کف دست عرق نمیکند، بلکه جاهای مثل صورت عرق میکند.
برعلاوه اینها، به نظر میرسد که نویسنده بالای محتوا خیلی دقت نکرده، چون تناقضهای بخشها خود نشاندهنده بیتوجهی نویسنده است. نویسنده آنقدر زحمت به خرج نداده است که بخشهای کتاب را دقیق بنویسد تا از دروغبودن و پارادوکسبودنش جلوگیری میشد. به عنوان نمونه: «عبدالصمد به سن ۵۶ سالهگی فوت میکند.» (ص ۱۱۹). در صفحه ۱۱۵، سن سمیه، دختر عبدالصمد را ۳۰ سال و سن عبدالحکیم، پسر او را ۲۵ سال مینویسد. در صورتی که عبدالصمد زنده بوده است. در ضمن، عبدالصمد یک پسرش را در دند غوری از دست داد و پسر کلانش، محمداکبر در بامیان جوان ۱۸ ساله بود و عاشق سرسخت ماهورا. نظر به سن بچههایش اگر حساب کنیم، عبدالصمد سن بلندی داشته، اما نویسنده محترم، همینقدر متوجه نبوده که در صفحه ۲۲ و بعد در صفحه ۱۱۵ و ۱۱۹ چه نوشته است. شوربختانه تنها همین نیست و از اول تا آخر کتاب، تناقضگویی و بیتوجهی نویسنده به چشم میخورد. مثلاً، مینویسد که عبدالصمد یک مرد بیسواد بود و سواد خواندن را هم نداشت؛ اما در صفحه ۲۲، عبدالصمد در وقت جانکندن، پسرش عبدالحکیم را مخاطب قرار میدهد و میگوید: «تو باید بروی بامیان و آن جایداد را حفظ کنی. آنها تاریخ ما است. کسی که تاریخ ندارد، هویت هم ندارد و کسی که هویت نداشته باشد، در واقع مرده است. پسرم آنچه گفتم فراموش نکن.» این نکاتی است که تناقضگویی نویسند را نشان میدهد. اینجای تأسف است که یک نویسنده، شرایطی که قهرمان داستان و کسانی که در داستان است را در نظر نگیرد. در رمانها دیده نمیشود که نویسنده از یک بیسواد درون داستان، نقل قولی کرده باشد که او مثل یک تحصیلکرده سخن بگوید.
میتوان اینگونه نتیجهگیری کرد که کتاب را خیلی جذاب نوشته است؛ اما داستانها آموزنده نیست. گاهی توصیفهای بیربط و گاهی هم عدم صحنهپردازی باعث شده است که بخش آموزندهگی کتاب آواره کمرنگ شود، یا فقط خلاصه شود به بازی با کلمات. من فکر میکنم که کتاب، بازی با کلمات است و کسانی که میخواهند، کلمه یاد بگیرند، حتماً این کتاب را بخوانند.