قفس ناشکن ملا محمدعمر؛ کبوتران دوباره به قفس برمیگردند؟
مریم بارزانس

درست یادم هست ۲۹ سال قبل، من همبازی برگها و همصدای بلبلها بودم. همهی دغدغهی زندهگیام رفتن به سوی مکتب و بافتن خیالات و پیوند زدنشان با مکتب بود. آینده ایدهآلم را رسم کرده بودم و بزرگترین کاری که به آن افتخار میکردم، حرفهای کودکانه روی استیج مکتب و خواندن ترانه بود، و این تمرینی بود برای مریم مسکینیار شدن. با این کار بر حس برتریام میافزودم.
ابرهای سیاه بر آسمان صاف زندهگیام سایه انداخت!
یک روز طبق روال، با پوشیدن لباس مکتب به سوی مکتب شتافتم. اما این روز در نظرم غریبه میآمد. دلم برای حادثه شور میزد. گویا آخرین روز از اولین سال دوران تحصیلیام بود. این روز با هیبت تمام از استاد مضمون دری چون متن را درست خواندم، آفرین گرفتم. یادم نیست در طول یک روز چند بار به مادرم تکرار کردم، اما مادرم با دیدن به سوی من یأس به جای خون در رگهایش دمیده میشد؛ چون میدانست که دیگر این لبخند که عاملش مکتب است را در من نخواهد دید. هر باری که من سخن راه میانداختم تا در مورد موفقیت آن روزم بگویم، حرفم قطع میشد. دلیل این کار را نمیفهمیدم، اما حرفهایی از سقوط کابل میزدند، حرفهایی از جنگ و رژیم جدید میگفتند. اما من در دنیای دیگر خود را جدا از این دنیا کرده و خودم را با مریم مسکینیار مقایسه میکردم.
آفتاب رو به غروب نهاد و مثل هر روز دیگر پشت کوهی خود را مخفی کرد؛ اما این غروب معنادار بود. تاریکیاش ۱۲ ساعت در بر نداشت، بلکه یک عمر روی ستارههای دلم سایه پخش کرد. این کابوسی بود که تمامی نداشت. دیگر این کابوس را خواندن آیتالکرسی و چهارقل هم جواب نمیداد و تمام شدنی هم نبود. ظاهراً آفتاب فردای آن شب هم طلوع کرده بود، اما نه برای من. مثل هر روز دیگر جامه به تن کردم و روانه مسیر آرزوهایم شدم. پیش دروازه مکتب مردی با ریش بلند و عمامه سفید ایستاده بود. طبق رسم جامعه سلام دادم. در جوابم گفت: بعد از این بدون چادر داخل مدرسه نمیآیی، فهمیده شد؟
لرزه وجود کوچکم را فرا گرفته بود و زبانم از ترس نمیچرخید. سرم را به نشان تایید، حرکت دادم.
وقتی داخل صحن مکتب شدم، مردی با لباس جدید و زبان جدید دیدم که از لحاظ زبانی و مفهومی هیچ معنایی را برایم افاده نمیکرد و قانون جدید هم با سروکله من جور در نمیآمد و فضای غریبه در من ایجاد کرده بود. در آخر صف ایستاده بودم. از میان اینهمه حرفها فقط فهمیدم که دختران تا صنف چهار میتوانند به مدرسه بیایند تا از احکام دین باخبر شوند.
روز بعد با ورود به دروازه مکتب که دیگر معنای مکتب بودنش را عوض کرده بود، این بار خبر دیگر طنینانداز شده بود. رخشانه ۱۰ ساله که از جمله دوستان نه چندان صمیمی من بود، با یکی از افراد این گروه به نکاح جبری گرفته شده بود. این عمل نه تنها رخشانه را به گودال تاریکی انداخت، بلکه باعث ترس همهی دختران آن محل شد و دیگر دختری جرأت بیرون شدن از خانه را نداشت. اگر جگر به دندان میگرفت تا پا از دروازه بیرون نهد، خانواده مانع میشدند و این پایان دوران تحصیل یکسالهام بود. عمر تحصیلی من خیلی کوتاه بود. دیگر جای قلم را با سوزن عوض کردم و جای خندههای دخترانهام را با همصحبتی و شکایتهای زنانه و روزگار سختی که به عنوان مادر دختری و یا خانم سربازی میگذراندند. یک سال بعد از ترک اجباری مکتب که ۱۱سالم بود، از بخت نیکم با یکی از پسران خالهام نامزد شدم. باز هم یادآور میشوم از اقبال والایم که در تله دیگر نیفتادم.
زندهگی دوباره
در سن ۱۲ سالهگی، عروس شدم. باید خودم زندهگی میساختم. گرافدوزی که یکی از هنرهای کهن مردم تاجیک است را از خود کردم. بهتر است بگویم من باید تار و پود زندهگی را خودم جدا میکردم و با این سوزن طفولیتم را با بلوغ جبراً پینه میزدم، اگرچه فاصلهاش زیاد باشد. همه چیز تغییر کرد. باید بعد از این وارد معاملات اجتماعی میشدم.
دیگر آرزوهایم در آسمان ظلم و پرغبار جهل ناپدید شده بود. بعد از آن فقط به چگونهگی درآمد خانواده و تربیت فرزندانم مشغول شده بودم، اما بازهم نوری از دور در نظرم جلوهگر بود.
میدانستم که ابری و آفتابی و بارندهگی جزو اقلیم آسمان افغانستان است و این سیاهی از آسمان کشور دور شدنی است.
با به دنیا آمدن اولین فرزندم همهی آرزوهایم را با او گره زدم. هر روز برای بزرگ شدن و به مکتب فرستادنش لحظهشماری میکردم. آن روزها که دختر و پسر بزرگم داشتند به سن آموزش میرسیدند، همزمان با ایجاد اداره موقت بود. آن روزها رادیوی کوچکی که به اندازه کف دستم بود، راهنمای خوبی برای تربیت فرزندانم بود. کماکان از آنجا میآموختم که حق فرزند بر والدین چیست و منحیث مادر باید هدفم از بزرگ کردن آنها چه باشد. بالاخره بعد از گذشت ۱۴ سال امروز دخترم در یکی از بهترین دانشگاههای افغانستان مشغول تحصیل است و این بزرگترین آرزوی من و پدر فداکارش بود که برای دفاع از خاک و ناموس خود به گروه مجاهدین پیوسته و راه تحصیل را با جنگ عوض کرده بود.
آیا به قول عام تقدیر دختر مانند مادر خواهد بود؟
دختری ایدهآل است که در رویاهایم داشتم، باتحرک و انگیزه پیشرفت و قلب مالامال از محبت برای وطن و هموطن که برای عدالت میرزمد. او دختری است کاملاً شرقی، با قلب معبودپرست و آراسته با نزاکتهای انسانی، اما باز هم نشانههایی از ترس وجودم را فرا میگیرد. با دیدن هر موفقیت دخترم، در خود میلرزم؛ مبادا روزگار تیرهی من دوباره تکرار شود و کبوتر صادق و مهربان من به قفس تنگ طالبان برگردد! مبادا آرزوهای دخترم مانند آرزوهای من غرق در سیاهچالهای جهل طالبان شود! مبادا سیاستگزاران و نخبهگان روزگار هر دختری به شمول دختر من را به قمار سیاسی ببازند!
امروزه هم هراس از حاکمیت طالبان وجود دارد. دوباره به زنجیر اسارت کشیدن زنان از کنج و کنار نجوا میدهد. بازهم دختری باید پردهنشین شود و دوباره با آرزوهایش خداحافظی کند؟ اما این بار وضع رقتبارتر خواهد شد! برای اینکه دختران تربیت شده ۲۰ سال قابلیت انعطاف در مقابل اوضاع را ندارند. به چنان انگیزه استقلالطلبی مالی و اجتماعی آب خوردند که دیگر محال است از ارادهی چون کوهشان عبور کنند. دیگر هیچ دختری حاضر به ترک مکتب و کار نخواهد بود. دیگر دختری حاضر به تسلیمی سرنوشتش به دست دیگران نخواهد بود. من نگران زندهگی رویایی هستم که برای دخترانم ساختم. این گفتوگوهای شکبرانگیز طالبان، نشان طوفانی است که زندهگیهایی را ویران میکند؛ زندهگیهایی که هر خشتش با یک هدف گذاشته شده است، تهدابی که با قلب پر از درد و امیدی به آینده گذاشته شده است. از استحکام این زندهگیهای افغانستان با چنین وضع آشفته در هراسم. نسل ۲۰ سال اخیر که با نصاب تدوین شده دموکراسی تربیت شدهاند، آن را با امارت تعویض نمیتوانند. ببینید، تحلیل کنید و بعد تصمیم بگیرید که آیا دختران شما لیاقت آزاد زیستن، انسانی زیستن و زن زیستن را ندارند؟ چرا تاریخ افغانستان را پر از سیاهیهای انسانی به دست آیندهها تحویل میدهید؟
داستان افغانستان همین است، کشوری که آفتابش برای بیگانهگان چشمک میزند و مهتابش چراغ راه دزدان است. بگذارید آسمانی پردرد که چندین سال است به جز درد چیزی بر این خاک نبارانیده را برای پرکشیدن چند کبوتر سفید با خود تزیین کند.
قفسههای طلایی که برای من در نظر گرفتید را به آسمان ناصاف ترجیح میدهم. بگذارید چند روزی زندهگی را زندهگی کنم، بگذارید آشیانهام را خودم بسازم. بگذارید غذایم را خودم تهیه کنم. بگذارید جفتم را خودم انتخاب کنم. بگذارید با پرکشیدن در قطار کبوتران همنسل و همسرشت، به زندهگیام رنگ ببخشم.