تهاجم شوروی به افغانستان و رویای رسیدن به آبهای گرم: دو پدیدۀ بیربط
یعقوب ابراهیمی پژوهشگر و استاد دانشگاه

یادداشت نویسنده: این نوشته بار اول در دو بخش در سال ۲۰۱۴ در مجله آسمایی با همین عنوان نشر شد. اینک در چهل سالهگی تهاجم شوروی به افغانستان و داغ شدن مباحث روی این موضوع در سپهر عمومی افغانستان، این نوشته با برخی اضافات و تصحیحات بازنشر میشود.
مقدمه
دربارۀ تهاجم ارتش سرخ به افغانستان زیاد نوشته شده است. این نوشته ها- چه توسط افغانها و چه نویسنده های غربی- اکثرا بر این پیشفرض استوار اند: تهاجم شوروی به افغانستان به آرمان و برنامۀ دیرینۀ روسیه برای رسیدن به آبهای گرم و به ویژه بحر هند رابطه داشت. یا به عبارت دیگر، تهاجم شوروی به افغانستان ادامهی برنامهی توسعهطلبانهی امپراتوری تزار برای دسترسی به آبهای گرم بود. البته این انگاشت در بین نویسندهگان و حتی در ذهنیت عامهی افغانستان به حدی ریشه دوانده که بررسی موضوع را بدون پذیرفتن این پیش فرضِ دشوار میسازد. هرچند در تحلیل این حرکت نظامی تزهای بیشماری ارایه شده اند: شماری از کارشناسان جنگ سرد مانند “جیری والینتا” این حمله را اقدام دفاعی که از دید ایالات متحده دارای عناصر تهاجمی بود تلقی کرده اند [۱]؛ در حالیکه شمار دیگری چون “جورج کِنان” این حمله را اقدام صرفا تهاجمی به بهانۀ دفاع و حفظ وضعیت منطقه تعبیر میکنند [۲].همچنان پژوهشگرانی چون “ریچارد پیپ” رویداد مذکور را آمیزه ای از دفاع و بلندپروازیِ اتحاد شوروی در جهانسوم تعبیر کرده اند [۳]. به هرحال، آنچه از مجموعِ تحلیلها برمیآید ایناست که تهاجم شوروی به افغانستان دارای خصلت دوگانه (دفاعی-تهاجمی) بود. چیزیکه محققین غربی و پژوهشگران روسیِ دوران جنگ سرد را به دو صف متقابل تقسیم کرده بود: غربیها به خصلت تهاجمی و روسها به ویژهگیِ دفاعی این حرکت نظامی تاکید میکردند. این دوگانگی دیدگاهها در کارهای کسانی چون “جیری ولینتا”، “ویرنان اسپاتوریان” و “ادوارد لوتواک”بطور مفصل توضیح شده است [۴]. اما تمام این محققین، بویژه آنهایی که به خصلت تهاجمی این حرکت نظامی تاکید میکنند، دربارۀ این که آیا تهاجم شوروی به افغانستان با استرتیژیِ دیرینۀ روسیه برای رسیدن به آبهای گرم رابطه دارد یا نه، بطور ضمنی پاسخ مثبت میدهند. اکثر نویسنده های افغان نیز برای توضیح این رویداد بیشتر با تاکید به خصوصیتِ تهاجمیِ آن و بنابراین رابطۀ آن با بلندپروازیهای تاریخی روسها برای رسیدن به بحر هند اشاره کرده اند. چیزی که در بسیاری این نوشته ها به ویژه در متون تاریخیِ نوشته شده توسط افغانها غایب است، بررسیِ خصوصیتِ نظام شورویِ عصر برژنیف، ویژهگیهای تصمیمگیریِ این نظام و در کل تحلیلِ نظمِ بینالمللیِ دهه های شصت و هفتاد میلادی است که محاسبۀ آن در بیروی سیاسی حزب کمونیست شوروی تهاجم نظامی به افغانستان را نهایی ساخت. با درنظرداشت این موارد، نوشتۀ حاضر با تمرکز به خصوصیت تصمیمگیریِ اتحاد شورویِ عصر برژنف، رویدادهای منطقه، نظم بینالملل در دوران جنگ سرد و موقف شوروی در آن روزگار، بر باطل بودن رابطۀ حملۀ نظامی به افغانستان با آرزوی تاریخی روسها برای رسیدن به آبهای گرم میپردازد. دریافت من این است، که تهاجم شوروی به افغانستان حاصل رویدادهای بین المللی و منطقهیی روزگار جنگ سرد؛ پراگماتیسم حاکم در سطح رهبری اتحاد شوروی در دهههای شصت و هفتاد میلادی و برخورد عملگرایانه و فوریِ رهبران شوروی عصر برژنیف با رویدادهای بینالمللی آن زمان بوده و ربط چندانی با سیاستهای بسطگرایانۀ تزار و استالین ندارد. برپایۀ این دریافت، تاکید من این است، که حملۀ ارتش سرخ بر دو فرضیۀ حاکم در نظام شوروی استوار بود: نخست نتیجهگیری مقامات عالی رتبۀ اتحاد شوروی در اواخر دهۀ هفتاد میلادی مبنی بر اینکه دیپلوماسیِ محض در جهان سوم کارایی نداشته و باید آمیزهای از دیپلوماسی و سیاست زور در این بخش جهان جهت حفظ وضع موجود در منطقه و نظم بین الملل به کار گرفته شود؛ ثانیا یافته های جنرالان ارتش سرخ از کارایی گزینۀ نظامی در اروپای شرقی برای مصئونیتِ اقمار شوروی. بنابراین، برای توضیحِ دلایلِ هجوم شوروی به افغانستان نیاز چندانی به تاریخگرایی و اتکا به عوامل درازدامن تاریخی نیست. این رویداد فقط در بستر جنگ سرد قابل درک است. در این چارچوب، تهاجم شوروی به افغانستان سه عامل بنیادین دارد: دکترینِ برژنیف؛ نگرانیهای امنیتی-استراتیژیک اتحاد شوروی وشدت تحولات سیاسی در داخل افغانستان. هرچند این فرضیه، هنوز بخاطر ابهام درمورد نحوۀ تصمیمگیری در سطح رهبریِ شورویِ آن زمان به دلیلِ عدمِ نشرِ اسناد دولتیِ متعلق به دهههای هفتاد و هشتادو یادداشتها و دستنوشتههای اعضای بلندرتبۀ بیروی سیاسیِ حزب کمونیست، ممکن بحث برانگیز باشد؛ اما اسنادی که بطور گزینشی همهگانی شده اند، خاطراتِ برخی از اعضای بیروی سیاسی، تاریخ شفاهی و اسناد و مستنداتی که در “بنیاد گرباچف” [۵]قابل دسترس اند و برخی از نویسندههای متاخر روسی و غربی به این اسنادبرای اثبات فرضیات گوناگون استناد کرده اند، چنین فرضیه ای را تایید میکند. این اسناد نشان میدهد که حملۀ نظامی به افغانستان در نتیجۀ دستپاچگیِ محضِ رهبران شوروی، هراس آنها از گسترش بنیادگراییِ اسلامی، و نفوذ غرب در مرزهای جنوبی آسیای میانه از اثرسقوطِ احتمالیِ نظام کمونیستی در افغانستان در یک حلقه پنجنفره رهبری حزب کمونیست شوروی در دوازدهم دسمبر سال ۱۹۷۹ در یکی از اتاق های جلسات کرملین نهایی شد. بنأ، نوشتۀ حاضر ابتدا به توضیح سه عامل مذکور میپردازد، سپس جلسه سریِ دوازدهم دسمبر را به عنوان نمودار شیوۀ تصمیمگیریِ اتحاد شورویِ عصر برژنف در امور بینالملل بررسی میکند، در پایان نتیجه میگیرد که تاریخگرایی و حتی ایدیولوژی در شورویِ عصر برژنف به طور قطع تحت تاثیر واقعگرایی و سیاستِ بینالمللی جنگ سردقرار داشت. بنابراین، تهاجم شوروی به افغانستان متاثر از عوامل فوری بود تا آرمان تاریخی روسها برای رسیدن به آبهای گرم.

دکترین برژنیف
دکترین برژنیف، معروف به دکترین مسکو یا از دید غرب “دکترین تهاجم” [۶] اساس سیاست خارجی اتحاد شوروی در اواخر دهه شصت، دهه هفتاد و اوایل دهه هشتاد میلادی بشمار میرفت. این دکترین به ارتش سرخ اجازه میداد که به هر کشور کمونیستی زیر نام “دفاع از کمونیسم موجود” مداخله کرده و بر آن مستقر شود. [۷] از لحاظ تاریخی، دکترین مذکور در “نامۀ وارسا” یا نامه ای که در پانزدهم جولای سال ۱۹۶۸ از سوی برژنیف عنوانی کمیته مرکزی حزب کمونیست چکسلواکیا نوشته شده بود برای نخستین بار مطرح شد.نامۀ مذکور یا بعدا دکترین برژنیف گِرد سه محور میچرخید:
۱.به امپریالیسم اجازه داده نخواهد شد، چه با ابزارهای جنگی یا مسمالمتآمیز، خواه از داخل یا از خارج به یک نظام سوسیالیستی رخنه کرده و بدینسان تعادل قدرت در اروپا را به نفع خویش رقم بزند. بنابراین احزاب و خلقهای سوسالیستی برای حفظ دستاوردهای انقلابیای که در نتیجۀ مبارزاتِ خلقهای زحمتکش به دست آمده، مسئولیت تاریخی دارند.
۲٫هر کشور سوسیالیستی فقط تا زمانیکه عضو بلوکِ سوسیالیستی است، میتواند از استقلال و حاکمیت برخوردار باشد[در صورت خروج از بلوک سوسیالیستی، حمله بر آن کشور و تعلیق حاکمیت آن مشروع است]
۳٫کشور سوسیالیستی حق ندارد با اقدام جمعیِ دول سوسیالیستی، که به قصد دفاع از حاکمیت آن کشور انجام میشود، مخالفت کند.[۸]
فشردۀ این نامه نخستدر مقالۀ اس. کوفالیف روزنامهنگار حزب کمونیست شوروی در شماره ۲۶ سپتمبر ۱۹۶۸ روزنامه پراودا، تحت عنوان “حاکمیت و تعهدات بینالمللی کشورهای سوسیالیستی” به تفصیل توضیح شد.این مقاله به وضاحت به “محدودیتِ حاکمیت ملی کشورهای سوسیالیستی برای حفظ منافع سوسیالیسم بین المللی” تاکید میکرد[۹].مقاله مذکور همچنان حملۀ شوروی به چکسلواکیا در اگست سال۱۹۶۸را که به “بهار پراگ” خاتمه داد، اقدامی برای حفظ حیثیت سوسیالیسمِ بین المللی تعبیر کرد. نهایتا لیونید برژنیف خودش در سخنرانیِ معروف ۱۲ نومبر ۱۹۶۸ در کنگرۀ حزب کمونیست پولند فشردۀ دکترین خویش را چنین بیان داشت: اگر دشمنان داخلی و خارجیِ سوسیالیسم فکر کنند که میتوانند حرکت یک کشور بسوی سوسیالیسم را به نفع کپیتالیسم معکوس سازند واگر این انگاشت خطری را متوجه سوسیالیسم در یک کشور خاص سازد، خطر مذکور تنها به عنوانِ مشکلِ آن کشورنه؛ بلکه به عنوان مشکل سراسریِ سوسیالیستی مورد توجه تمام دولتهای سوسیالیستی قرار خواهد گرفت [۱۰].
سخنان برژنیف، توسط شمار زیادی از تحلیلگران غربی طوری تعبیر شده اند، که گویا برژنیف با این سخنان به طور مستقیم کشور های سوسیالیستی را مورد خطاب قرار داده و مشروعیتِ مداخلۀ شوروی به آن کشور ها را در صورتِ هدف قرار گرفتن توسط غرب، گوشزد کرده است [۱۱]. علاوتا، کوفالیف در همان مقالۀ معروفش پیرامون دکترین برژنیف از قولِ رهبر اتحاد شوروی نوشته بود: “هنگامیکه یک کشور کمونیسم را میپذیرد باید تا آخر کمونیست باقی بماند؛ فرقی نمیکند چکسلواکیا باشد یا مجارستان و افغانستان. اگر نیروهای مرتجع در یک کشور تلاش به براندازی نظام کمونیستی نمایند یا بکوشند آن کشور را از سوسیالیسمِ مدل شوروی دور کنند، آنزمان سایر دول کمونیستی وجیبه دارند تابرای نجات آن کشور مداخله کنند” [۱۲].
به دنبالِ اعلان دکترین برژنیف، اتحاد شوروی در پرتو این دکترین پیمانهای بیشماری را با دولتهای همسوی خویش عقد کرد؛ پیمانهایی که در واقع یادآوری و گوشزد سیاست خارجی برژنیف به طور جداگانه به هر دولت سوسیالیستی بود. به این ترتیب، دولت تازه تاسیس حزب دموکراتیک خلق افغانستان نیز همانند سایر دولِهمسو با شوروی باید به پیام اصلیِ دکترین برژنیف لبیک میگفت. به این اساس، دکترین برژنیف در قبال افغانستان را میتوان چنین ترجمه کرد:افغانستان کمونیسم را پذیرفته است و از اینکه کمونیسم با حیثیت شوروی گره خورده؛افغانستان تا آخر کمونیستی باقی خواهد ماند و درصورتیکه خطری این نظام را تهدید کند رهبران کمونیست افغانستان باید از مداخلۀ ارتش سرخ استقبال کنند.به همین دلیل حمله به افغانستان در سطح رهبری شوروی اهمیت اعتقادی و حیاتی داشت. چنانچه برژنیف در نخستین روزهای این رویدادبه زبان خود اعلان کرد “انقلاب افغانستان برگشت ناپذیر است”[۱۳].

به این ترتیب، شوروی به سلسلۀ عقد پیمانهای دوجانبه با کشورهای اقمار در چارچوب دکترین برژنیف،بتاریخ ۵ دسمبر ۱۹۷۸ پیمان بیست ساله ای را زیر عنوان “پیمان دوستی” با دولت تازه به قدرت رسیدۀ نورمحمد ترکی عقد کرد. این پیمان هردو کشور را مکلف میساخت تا برای تضمینِ امنیت، استقلال و تمامیت ارضی طرفیناقدامات مناسبی را بکار بندند. مهمترین اصل این پیمان و در واقع هستۀ آن، اصل چهارم در زمینۀ گسترش همکاریهای نظامی بین شوروی و افغانستان بود، که هردو کشور را در حالات اضطراری مکلف به اقداماتِ لازم نظامی برای تامین امنیت و حفظ حاکمیت طرفین میساخت.[۱۴] به مجرد امضای این پیمان، دولت شوروی به فرستادن تجهیزات نظامی به شمول تانکهای تی۶۲، چرخبالهای می۲۴ و جتهای میگ۲۳ و همچنان هزاران مشاور سیاسی و نظامی به افغانستان آغاز کرد. امکاناتی که به دنبال امضای پیمان دوستی به افغانستان فرستاده شد، در حدی بود که میتوانست تعادل قوا در منطقه را برهم بزند[۱۵]. به دنبال تهاجم ارتش سرخ به افغانستان، رهبران طرفدارِ گزینۀ نظامیِ شوروی میکوشیدند تا با استناد به مکلفیتهای مندرج در همین پیمان، بویژه اصل چهارم آن، تصمیم شان را در افکارعامۀ شوروی و همچنان به اعضای مخالف تهاجم نظامی در بیروی سیاسی حزب کمونیست توجیه کنند. به این ترتیب، دکترین برژنیف در واقعیت امر زمینه های نظری و سیاسیِ حمله به افغانستان را از پیش فراهم کرده و به این اقدام نظامی در افکار عمومیِ شوروی مشروعیت سیاسی-ایدیولوژیک بخشید.
نگرانیهای امنیتی-استراتیژیک
جنوب و جنوبشرق آسیا به دلیل همجواری با جمهوریت های آسیای میانه، نزدیکی با چین و موقعیت آن در منتهاالیه میدان های بزرگ نفتیِ خاور میانه برای اتحاد شوروی دارای اهمیت استراتیژیک بود. روسها باور داشتند غرب به این منطقه، به ویژه به پاکستان و ایران، دلبستهگیِ تاریخی دارد. به دنبال خروج شوروی از ایراندر سال ۱۹۴۶، هرچند این کشور به همپیمان بلاقیدوشرط غرب مبدل شد، اما کوشید رابطه حسنه اش با شوروی را نیز حفظ کند [۱۶]. از پایان جنگ جهانیِ دوم تا دهه های شصت و هفتاد میلادی، سیاست خارجی افغانستان عمدتا تحت تاثیر شوروی قرار داشت. در جنوبِ افغانستان، هرچند پاکستان همپیمان بلا قید و شرط غرب تلقی میشد، اما روسها در اوایل از ناحیۀ پاکستان هراس چندانی نداشتند و میپنداشتند که به سادگی میتوانند این کشور را توسط رقیب سنتی اش، هند،مهار کنند [۱۷]. اما با سرنگونی شهنشاهی ایران در غرب، در جنوری سال ۱۹۷۹ که همزمان با افزایش شوروش ها علیه دولت افغانستان بود، نظم منطقه بگونۀدراماتیک برهم خورد. جمهوری تازه تاسیس اسلامی در ایران با هردو اردوگاهِ شرق و غربقطع رابطه کرد و در زمینۀ افغانستان به حمایت از شورشیان شیعه کمر بست. هرچند شوروی با ایرانِ پیروِ غرب از دهه ها به این سو عادت کرده بود، اما ایرانی که میتوانست وضعیت موجود در افغانستان را به نفع بنیادگرایی اسلامی رقم بزند، برای مسکو غیر قابل تحمل بود. روسها در اواخر دهه هفتاد میلادی فکر میکردنداگر وضعیت در افغانستان به نفع شوروی حفظ نشود، این کشور میتواند به سومین کشور مخالف مسکو در کنار ایران و پاکستان در مرزهای جنوبی شوروی تبدیل شود[۱۸]. در عین حال، ایدیولوگ های شوروی انقلاب اسلامیِ ایران را دسیسهای میدانستند که به طور پنهانی با حمایت امریکا بخاطر محاصرۀ درازمدت مرزهای جنوبی شوروی توسط نیروهای بنیادگرا برنامه ریزی شده است [۱۹]. چنین تحلیل هایی در اوج جنگ سرد تبِ حساسیت علیه ایران را در برخی حلقات حزب کمونیست شوروی بینهایت بالا برد. در کنار انقلاب اسلامی در ایران، ایالات متحده در چشم انداز فراختر، فعالیت های سیاسی-نظامی و استخباراتیِ گسترده ای را در دهه هفتاد میلادی در خاور میانه برنامه ریزی کرده بود، که از دید روسها خطر بالقوه ای را متوجه کشورهای همپیمان شوروی در این منطقه میساخت [۲۰].
بنابراین، حزب کمونیست شوروی پیش از حمله به افغانستان پروپاگندای گسترده ای را مبنی بر اینکه حمله احتمالی شوروی به افغانستان پاسخی به دخالت های امریکا، گسترش بنیادگرایی اسلامی و نفوذ چین در منطقه است، راه اندازی کرد. مثلا مقاله ای توسط یوریتی گلوکوف در شماره ۲۳ماه می ۱۹۷۹ روزنامه پراودا در مورد احتمال بسیج بزرگعلیه دولت افغانستان با حمایت غرببه نشر رسید [۲۱]،همچنان رادیومسکو در عینِ تاریخ از احتمالِ شورشیخبر داد، که با پول و اسلحۀ ایالات متحدهو چین در داخل افغانستان هماهنگ شده بود [۲۲]. رادیوی “صلح و توسعۀ” شوروی نیز در همین تاریخ در مورد تاسیس یک پایگاهِ ضد انقلاب در افغانستان در خانهای که توسط جواسیس امریکایی در پشاور پاکستان به کرایه گرفته شده بود خبر داد [۲۳]. بالاخره، مقاله ای در شماره ۱ جون ۱۹۷۹ روزنامه پراودا با اشاره به اینکه نفوذ بنیادگرا ها از پاکستان به افغانستان حاکمیت ملیِ افغانستان را که دفاع از آن وجیبۀ تمام کشورهای سوسیالیستی به ویژه اتحاد شوروی میباشد با خطر مواجه کرده است، شوروی را به عمل به مثل فراخوند [۲۴]. علاوه بر پروپاگندای مطبوعاتی ای که افکار عمومی شوروی را به تحولات منطقه آماده میساخت، دولت شوروی نگرانی های واقعیِ امنیتی در در جنوب آسیا و آسیای میانه داشت. دولت شوروی این نگرانی ها را به چهار بخش دستهبندی کرد: نگرانی های امنیتی در قبال جمهوریت های آسیای میانه، هراس از ایران و پاکستان، نگرانی از نفوذ چین، و بالاخره هراس از گسترش نفوذ غرب، به ویژه امریکا، در خاورمیانه و جنوب آسیا.
۱ – نگرانیهای امنیتی در قبال جمهوریت های آسیای میانه: اتحاد شوروی احتمالِ گسترش ناامنی در جمهوریت های آسیای میانه را در نتیجۀ سقوط احتمالیِ دولتِ تحت حاکمیتِ حزبِ دموکراتیک خلق افغانستان بعید نمیدانست [۲۵]. محاسبۀ شوروی این بودکه جمهوریت های آسیای میانه همانند افغانستان، مأمن مسلمانهایی است که جمعیت شان با سرعت بیشتر از نفوس روسها در منطقه در حال افزایش است [۲۶]. از دید روسها، مردمان آسیای میانه احساس همتباریِ عمیقی با ناسیونالیستهای مسلمان در افغانستان و ایران داشتند و در عین حال با جنبشهای اسلامی در عراق، ترکیه، افغانستان، ایران و پاکستان به طور مستمرهمسویی نشان میدادند. بنابراین، مردمان این کشورها از دید اتحاد شوروی از تمام نهضت های اسلامی در جهان اسلام آگاه بوده و در مورد شورشیان افغان و رژیم اسلامی خمینی در ایران عمیقا فکر میکردند [۲۷]. جیمز کریکولو [۲۸] در اواخر دهه هفتاد نوشت، مردمان آسیای میانه، بویژه فارسها و ترکهای آن تعلقات عمیق دینی و فرهنگی با مردمانمستقر جنوب مرزهایشان دارند [۲۹]. ترکمنستان، اوزبیکستان و تاجیکستان بیش از ۸۰۰ میل مرز مشترک با افغانستان دارند. بنابراین بخشی از تاجیکها، ترکمنها و اوزبیکهای شمال افغانستان، آنهایی که نیاکانشان در هیات شورشیان باسمهچه بعد از یک جنگِ خونین ده ساله علیه شوروی در دهۀبیست میلادی از کشورهایشان فرار کرده و به افغانستان پناه برده بودند، دشمنان بالقوۀ شوروی کمونیستی تلقی میشدند [۳۰]. بنابراین، روسها از اوجگیریِ نهضتهای اسلامی در ایران (۱۹۷۸-۱۹۷۹)، ترکیه و پاکستان و نهایتا در افغانستان دستپاچه شده و فکر میکردند این نهضتها به دلیل روابط تباری با جمهوریت های آسیای میانه، امنیت شوروی را در درازمدت با خطر مواجه خواهند ساخت [۳۱]. در ارتباط به افغانستان، بیروی سیاسی حزب کمونیست شوروی به این نتیجهگیری رسید که برای جلوگیری از برقراریِ روابط عاطفی و تباری بین مسلمانان آسیای میانه و گروههای ضد شوروی در افغانستان بهتر است هرچه زود تر این گروهها سرکوب و نابود گردند [۳۲].
۲ – هراس از پاکستان و ایران: ملاحظات استراتیژیکِ منطقهای در ارتباط به پاکستان و ایران نیز در تصمیمگیری بیروی سیاسی حزب کمونیست شوروی برای حمله به افغانستان نقش مهم داشت. برنامهی روسها کنترل بر افغانستانی بود، که در رقابت های منطقهای دست بالا داشته و لا اقل رقیبی برای پاکستان و ایران که با برنامه های شوروی نه تنها در افغانستان، که در کل جنوب آسیا و خاورمیانه مخالف بودند، تلقی شود. هراس شوروی از پاکستان کاملا بیمورد و بیجا نبود. اسلامآباد علاوه بر نزدیکی با غرب و تجهیز و حمایتِ شورشیان افغانستان، از برنامه های شوروی در جنوبِ آسیایمیانه آگاهی داشتو در تلاش تحریک غرب برای جلوگیری از نفوذ روسها در منطقه بود. به این ترتیب به دنبال کودتای ثور در افغانستان، اسلامآباد با دستپاچهگیِ کامل به تحرکات اش علیه رژیم کمونیستی افغانستان از مجراهای مختلف، به ویژه فرستادن گروههای آموزشدیدۀ شبهنظامیِ مجاهدین به داخل خاک افغانستان و تجهیز و تسلیح جنگجویان در داخل افغانستان افزایش داد [۳۳]. هراس پاکستانیها تنها محاصرۀ کشورشان توسط رژیمهای متخاصم (افغانستانِ همپیمان شوروی در شمالغرب و هندوستانِ نزدیک به کرملین در شرق و جنوب) نبود؛ آنها از شکنندهگی ثبات داخلی کشورشان به ویژه از ناحیهی تضادهای قومی، عقبماندهگی اقتصادی و وابستگیِ نظامی به منابع خارجی نیز شدیدا هراس داشتند. بنابراین، اوضاعِو وریدادهای داخلی و منطقهای، اسلامآباد را به نزدیکی با چین و ایالات متحده امریکا که کرملین هردو را دشمن عمدۀ استراتیژیک خویش تلقی میکرد، واداشت [۳۴]. علاوه براینها، رویکرد و سیاست اسلامآباد در ارتباط به پشتونهایی که در امتداد مرز دیورند زندگی میکردند نیز در تصمیمگیری کرملین برای حمله به افغانستان نقش داشت [۳۵]. محاسبه پاکستانی ها این بود، که اتحاد شوروی پس از استقرار یک دولتِ دنبالهرو در افغانستان، داعیۀ جداییطلبیِ پشتونهای پاکستان را به خواست پشتونهای برسر قدرت در کابل حمایت کرده و از این طریق پاکستان را تجزیه خواهد کرد [۳۶]. بنابراین، اسلام آباد سیاستِ پیشگیرانۀ “تحریک پشتونهای پاکستانی به حمایت از شورشیانِ پشتونِ افغانستان” را رویدست گرفت [۳۷]. جمعبندی پاکستانی ها از این وضعیت تا حدود زیادی درست بود. شوروی یقینا تجزیهی پاکستان را بهترین شیوۀ کاهش تهدید از جنوب، بهبودِ وجهۀ هندوستان و کاهش نفوذ چین و غرب در منطقه میدانست [۳۸]. روسها همچنان در اوایل سال ۱۹۷۹ میلادی به اطلاعاتی دست یافته بودند که نشان میداد پاکستان به جواسیس سازمان اطلاعاتی امریکا (سیا) اجازۀ گشت و گذار آزادانه در اردوگاههای مجاهدین و مهاجرین افغان را در نزدیک مرزهای افغانستان داده است [۳۹]. تمام این عوامل دست به دست هم داده و اتحاد شوروی را به این نتیجهگیری رساند که حمله به افغانستان، بی هیچ کم و کاستی، اقدامی برای بقا و حمایتِ “دولت مستقل افغانستان” در برابر توطئه هایی است که از اسلامآباد هماهنگ میشوند [۴۰].
اتحاد شوروی علاوه بر پاکستان، از مداخلۀ رژیمِ انقلابی آیتالله خمینی به افغانستان نیز نگران بود [۴۱]. خمینی به مجرد سرِ کار آمدنِ جمهوری اسلامی، با “جمهوریِ دموکراتیک” نورمحمد ترکی اعلان مخالفت کرده و وی را تهدید کرد که اگر همچنان به سرکوب اسلام ادامه دهد به سرنوشت شاهِ ایران مواجه خواهد شد [۴۲]. آیتالله خمینی شخصا گروهی از علمای شیعه و سنیِ افغانستان را در بهار سال ۱۹۷۹ در قَم ملاقات و با آنها دربارۀ وضعیتِ”افغانستانِ در چنگال مارکسیسم” تبادل نظر کرد وبرایشان وعده همکاری داد [۴۳]. نتیجه مقدماتی ملاقات این بود، که جمهوری اسلامی برنامۀ دادن پناهگاه به مجاهدین افغان در داخل خاک ایران و همچنان کمکهای “محدودِ” مادی به آنها را رویدست گرفت [۴۴]. نتیجتا، خیزش هرات در ماه مارچ سال ۱۹۷۹ با حمایت ایران راه افتاد که عمدتابا سرکوب قوای هوایی افغانستان مواجه شده و تلفات عظیمی به جا گذاشت. مجموع این اقدامات روسها را به این نتیجهگیری رساند تا رژیم آیتالله خمینی را در لیست دشمنان منطقهای خویش بگنجانند. در نخستین واکنش به مداخلۀ ایران در امور افغانستان، مسکوبرنامۀ مقدماتیِ تمویل و تجهیز کمونیست های ایران را در ماه های اول سال ۱۹۷۹ رویدست گرفته و کابل را وظیفه داد تا این کمکها را در داخل خاک خویش هماهنگ سازد. علاوتا، شوروی به تمویل و تجهیز جدایی طلبان بلوچ از طریق “جمهوری دموکراتیک افغانستان” اقدام کرده و برنامه های آموزشی ای را برای آمادهسازیِ این جنگجویانعلیه جمهوری اسلامی ایران در چند اردوگاه مخفی در مزارشریف راه اندازی کرد [۴۵].این اقدامات از چشم ایرانیها پنهان نماند. ابوالحسن بنی صدررئیس جمهور وقت ایران ، با استناد به چنین تحرکاتی، در سخنرانی ای در ماه جنوری سال ۱۹۸۰ شوروی را به “تمایل به فلج سازیِ” جمهوری اسلامی ایران متهم کرد [۴۶]. منظور بنی صدر از “فلج سازی” هرچیزی باشد، مسکو تلاش داشت رژیم خمینی را با یک رژیم متمایل به شوروی یا لا اقل یک دولت بیطرف جابجا کند. چیزیکه تحقق آن از دید روسهای عملگرا از طریق حضور نظامی در افغانستان سادهتر بود [۴۷].
۳ – نگرانی از گسترش نفوذ چین: روابط شوروی و چین در اواخر دهه ۱۹۷۰ میلادی به تیرهگی گرایید. چینی ها در سال ۱۹۷۹ به ویتنام حمله کرده و در همین سال گفتگوها برای تمدید قرار داد همکاریهای دوجانبۀ چین-شوروی (۱۹۵۰) را با به میان کشیدن ادعای”ناحق” مرزیِ شوروی بههم زدند [۴۸]. این درحالی بود، که مسکو، چین را به مداخله در امور “جمهوریِ دموکراتیکافغانستان” متهم میکرد؛ اتهامی که تا حدود زیادی واقعیت داشت [۴۹]. چینی ها به دنبال کودتای ثور به ویژه بعد از عقد قرارداد دوستی افغان-شوروی در دسمبر ۱۹۷۸، از گسترش نفوذ روسها در منطقه نگران بودند. بنابراین تلاش میکردند تا نفوذ شوروی را با تضعیف دولت پیرو مسکو در کابل از طریق تمویل گروههای مائویست افغان و همچنان تجهیز و تربیه گروههای مجاهدین در پاکستان، محدود سازند [۵۰]. بنا به ادعای روسها، آنها حتا به اسنادی دست یافته بودند که از همکاری جاسوسهای چینی و امریکایی در پاکستان حکایت میکرد. شاید بخشهایی از این اتهامات واقعیت داشته باشند، هرچند قسمتی از موضعگیریهای مسکو در قبال چین، واکنش به پروپاگندا و تحرکاتی بود که چینیها در اواخر دهه هفتاد میلادی به طور گسترده علیه شوروی در منطقه راهاندازی کرده بودند. بگونه مثال، هوانگهو وزیر خارجه وقت چین، در سفری به ایران، با مقامات ایرانی دربارۀطرحی برای نزدیکی “جهان سوم” با اروپای غربی جهت خنثیسازیِ برنامۀ مسکو برای “سلطه بر جهان” صحبت کرد[۵۱]. اینها همه عواملی بودند، که مسکو را از تحرکات چین در منطقه، بویژه از نفوذ در امور افغانستان نگران ساخته بود.
۴ – نگرانی از بلندپروازیهای امریکا: در سطح جهانی، محاسبۀروس ها این بود، که مداخله نظامی به افغانستان تعادلِ برهمخوردۀ قوا بین دو ابرقدرت را به نفع شوروی اعادهخواهد کرد. در موافقتنامهی “قواعد اساسیِ روابط بین ایالات متحده و اتحاد شوروی” که در سال ۱۹۷۲ بین ریچارد نیکسن و بریژنیف به امضا رسیده و طرفین را مکلف به رعایت اصول آن میساخت، به حفظ وضع موجودِ جنگ سرد به عنوان تعادل و توازن قوا بین دو ابرقدرت تاکید شده بود [۵۲]. مسکو باور داشت، که این موافقتنامه با پیشرویِ سیاسی-نظامی ایالات متحده امریکا در سواحل شرقیِ مدیترانه در اواخر دهه هفتاد میلادی برهم خورده است؛ بنابراین پیشروی در افغانستان پاسخی به تحرکات امریکا در شرق مدیترانه و خاورمیانه خواهد بود. بگونه مثال، مسکو استدلال میکرد که امضای موافقتنامهی صلح بین مصر و اسراییل در ماه مارچ ۱۹۷۹ یک دستاورد بزرگ استراتیژیک برای ایالات متحده امریکا بود. به نقل از روزنامه پراودا، کرملین باور داشت که با عقد قرارداد صلح، مصر و اسراییل نقش “ژاندارم امریکا” در منطقۀ شرق مدیترانه را بازی کرده و ازین طریق امریکایی ها مراکزی را که در ایران از دست داده بودند در نقطۀ دیگرِ خاورمیانه دوباره به دست آورده اند [۵۳]. همچنان مسکو گسترش نفوذ ایالات متحده در شبهجزیرهی عربی را از نزدیک مراقب بود و از نزدیکی امریکایی ها با جمهوری یمن شمالی نگرانی داشت. در این راستا، کمکهای عاجل نظامیِ امریکا به یمن شمالی جهت سرکوب حملۀ مارکسیستهای یمن جنوبی؛ پیاده کردن یک ناوِ امریکایی در بحیرۀ عربی برای جلوگیری از تحرکاتِ احتمالیِ یمن جنوبی و بالاخره فروش پنجهزار راکت به عربستان سعودی، برای روسها غیر قابل تحمل بود [۵۴]. علاوه براین، به دنبال اشغال سفارت امریکا در تهران در نومبر سال ۱۹۷۹، امریکاییها اقدام به استقرار ۲۱ کشتی جنگی، به شمول ۲ کشتیِ هواپیمابر، در بحیرۀ عربی کردند. روسها این اقدام را یک حرکت تلافیجویانه برای گسترش پایگاههای سیاسی-نظامیِ امریکا در خاورمیانه تلقی کرده و آن را تهدید جدی ای به منافع استراتیژیک شوروی تعبیر کردند [۵۵]. همزمان، تحرکات ناتو در اروپا نیز، مسکو را به ستوه آورده بود. روسها اقدام ناتو برای استقرار راکتهای امریکایی “پرشنگ ۲” و “کروز” در اروپای غربی را اقدام آشکارِ غرب برای محاصره جمهوریتهای اروپای شرقی تلقی میکردند. اندری گرومکو، وزیر خارجه شوروی در سفری به بن، پایتخت آلمان غربی، در یک کنفرانس مطبوعاتی بتاریخ ۲۵ نومبر ۱۹۷۹ ازین اقدام ناتو علنا شکایت کرد [۵۶]. نهایتا، اعلان سیاست رسمیِ کارتر در اکتبر ۱۹۷۹برای برهمزدن “سیاست بیطرفانۀ امریکا در قبال روابط چین-شوروی” ازسوی روس ها اعلان ایتلاف جدید میان امریکا و چین تلقی شده و تحلیلگران شوروی آن را شکست استراتیژیک کرملین در منطقه تفسیر کردند [۵۷]. بنابراین، یورگی ارباتف تحلیلگر مطرح شوروی برای توجیه حمله شوروی به افغانستان نوشت “این امریکاییها بودند که پیش از رویداد افغانستان به اقدامات تحریکآمیز متوصل شده، منافع شوروی را با خطر مواجه ساخته و اتحاد شوروی را مجبور به اقدامات تدافعی ساختند” [۵۸]. به همین دلیل، هرچند تحلیلگران غربی حملۀ شوروی به افغانستان را عمل تهاجمی میدانند، تحلیلگران روسی تا هنوز آن را اقدام تدافعی برای جلوگیری از گسترش نفوذ بیشتر امریکا در منطقه و اعادۀ حیثیت شوروی به حیث ابرقدرت تلقی میکنند.
شدت تحولات در داخل افغانستان
علاوه بر دو عامل فوق (دکترین برژنف و نگرانی های امنیتی-استراتیژیک شوروی)، فشار رویدادها در داخل افغانستان نیز فرصت لازم را برای مسکو جهت حمله به افغانستان فراهم کرد. کودتای هفت ثور و براندازی حکومت سردار داوود که با گسترش روابط با کشورهای اسلامی و غربی در تلاش محدودیت نفوذ شوروی در افغانستان بود، مورد استقبال اتحاد شوروی قرار گرفت. کرملین به تقاضای نورمحمد ترکی جهت ارسال کمکهای تدارکاتی و مشورتی لبیک گفت. به این ترتیب، تا نومبر سال ۱۹۷۸، تمام وزارتخانههای افغانستان دارای مشاورین روسی شده و ارتش افغانستان که اکنون با تجهیزات ارسالیِ شوروی مجهز شده بود، از نزدیک تحت نظارت مشاورین نظامیِ روس قرار گرفت [۵۹]. بعد ازین که برنامههای اصلاحیِ دولتِ ترکی با مخالفت روستاییانِ افغان مواجه شد، روسها و دولت افغانستان به این نتیجهگیریِ مشترک رسیدند که کشورهایی چون عربستان سعودی، پاکستان، ایران، چین و امریکا برای بهخطرانداختن منافع شوروی، دستبهدست هم داده و با تحریک شورشهای داخلی درتلاش سرنگونیِ “جمهوری دموکراتیک افغانستان” برآمده اند [۶۰]. هرچند مقامات و حتا تحلیلگران امریکایی در آن زمان اذعان داشتند که واشنگتن پیش از حمله شوروی به افغانستان هیچ علاقه ای به این کشور نداشت؛ اما اظهارات بعدیِ برخیمقامات امریکایی از جمله برژینسکی نشان میدهد که ایالات متحده حداقل شش ماه قبل از تهاجم شوروی به افغانستان، به تمویل و تجهیز گروههای مجاهدین افغان در پشاور آغاز کرده بود [۶۱]. به قول زیگنو برژینسکی، رئیس جمهور کارتر بتاریخ ۳ جولای ۱۹۷۹، دستوری را برای تمویل مخالفین “نظامِ کمونیستی” افغانستان امضا کرد. هرچند برژینسکی تاکید میکند که وی شخصا به عنوان مشاور امنیت ملیِ رئیس جمهور در مورد عواقب اجرایی شدن این دستور هشدار دادهو تاکید کرده بود که این اقدام اتحاد شوروی را برای مداخله مستقیم نظامی به افغانستان بیشتر تحریک و آماده خواهد کرد [۶۲].

مخالفتهای اولیه در برابر برنامههای اصلاحیِ حزب دموکراتیک خلقافغانستان خیلی ناهماهنگ و بیشتر بیانگر نگرانیهای شخصی و محلیِ مردم بود، تا یک بسیج ملی در برابر رژیم. اما این مخالفتها بزودی و بویژه به دنبال سرازیر شدن کمکهای خارجی به احزاب جهادی مستقر در پاکستان هماهنگ شده و شکل سراسری به خود گرفتند. این درحالی بود که ادارۀ قسمت های زیادی از روستاهای افغانستان از کنترل دولت مرکزی خارج بود؛ چیزیکه گسترش فعالیت مخالفین در این مناطق را خیلی ساده ساخت. طبق گزارش رسمیِ حزب دموکراتیک خلق افغانستان، دولتِ وقتتا آغاز سال ۱۹۸۰ میلادی، فقط ۵۵۰۰ روستا از مجموعِ ۳۵۵۰۰ روستای افغانستان را در اداره خویش داشت [۶۳]. علاوه بر این، مهارت ناچیز ارتش افغانستان در جنگهای گوریلایی، گروههای مجاهدین را فرصت میداد تا با تحمل تلفات کمنفوذ خویش را در سراسر افغانستان بگسترانند [۶۴]. در عین حال، گسترش شورشهای ضد دولتی، همزمان بود با بحران داخلیِ حزب حاکم. به دنبال کودتای ثور، اشغال موقف های عمدۀ دولتی توسط جناح خلق نارضایتی جناح پرچم از توزیع قدرت را به همراه داشت. مثلا ببرک کارمل رهبر جناح پرچم و معاون حزب دموکراتیک خلق، به عنوان معاون صدراعظم که یک موقف تشریفاتی بود مقرر شده بود. چنین سیاستی باعث بی اعتمادی بین اعضای دو جناح گردیده و نهایتا به انشعاب دوباره حزب که در سال ۱۹۷۷ در اثر فشار شوروی متحد شده بود، انجامید [۶۵]. در نتیجۀ این انشعاباکثر اعضای بلندرتبۀ جناح پرچم تا جولای ۱۹۷۸ از مقام های شان عزل و به عنوان سفیر به خارج فرستاده شدند [۶۶]. روسها که حامیِ یک حزب مقتدر و واحدِ کمونیستی در افغانستان بودند، این اقدامات را برنتابیده و آن را ابتکارِ شخصیِ حفیظ الله امین تلقی کرده و از ترکی خواستند تا کارمل را به جای امین به حیث صدراعظم افغانستان مقرر کند. روسها، کارمل را یک مارکسیست میانهرو و مترقی تر از امین میپنداشتند و برعکس فکر میکردند که امین با برنامه های تندروانۀ “اصلاحی” و برخوردهای بیرحمانه اش با مخالفین سیاسی، دامنه مخالفتها علیه رژیم را هرروز گسترده تر میسازد [۶۷]. اما ، تلاشها برای جابجایی امین به جایی نرسید. برعکس، امین با جابجاییِ زرنگانۀ طرفداراناش در پست های کلیدیِ نظامی و اداری دولت، موقف خویش را تقویت کرده و نهایتا با قتل ترکی در سپتمبر ۱۹۷۹ قدرت را بطور کامل قبضه کرد. طبق گزارشهای متعدد کیجیبی از کابل به مسکو، امین در تمام حزب حدود یکهزار هوادار شهری داشت که اکثرا با روابط پیچیدۀ روستایی افغانستان و زمینه های اجتماعیِ گروههای شورشی آشنایی نداشتند. علاوه بر این وی در طول حکومت سه ماهه اش، شمار زیادی از هواداران ترکی را از پست های کلیدی ارتش برطرف کرده به این ترتیب اردوی افغانستان را در وضعیت خیلی حساس تضعیف کرد [۶۸]. در نتیجه، علیالرغم کمکهای بیدریغ شوروی، افزایش شورشها و ناتوانی دولت در مهار آن وضعیت را از بد بدتر ساخت. طبق یک گزارش رسمیِ کمیته مرکزی حزب کمونیست شوروی، تا پایان سال ۱۹۷۹، گروههای مجاهدین در ۱۸ ولایت از مجموع ۲۶ ولایت افغانستان عملا فعالیت داشتند. این گزارش وضعیت در افغانستان را در پایان سال ۱۹۷۹ نشانههای تضعیف حکومت کابل و گسترش بنیادگرایی در مرزهای جنوبیِ آسیای میانه وتهدید به منافع منطقهای شورویتعبیر کرد[۶۹]. در مجموع، برآورد روسها از وضعیت افغانستان این بود، که حکومت امین مدت طولانی ای دوام نیاورده و در نتیجۀ بحران داخلی حزب سرنگون خواهد شد. از آنجاییکه اکثر رهبران دست اول حزب یا کشته و یا هم تبعید شده بودند، از دید روسها ظهور دولتی که به دنبال سرنگونیِ امین بطور خودبخودی کفایتِ کنترل اوضاع را به نفع شوروی داشته باشد، زیاد محتمل به نظر نمیرسید [۷۰]. بنابراین در اواخر سال ۱۹۷۹حلقات تصمیمگیرنده در بیروی سیاسیِ حزب کمونیست شورویمداخله نظامی را یگانه بدیلِ وضع متشنج و روبه وخامت افغانستان میپداشتند. نهایتا، گزارش جنرال ایوان پاولوفسکی و جنرال الکسی ییپیشوف معاون وزارت دفاع و مسئول سیاسی ارتش و نیروی دریایی شوروی از اوضاع افغانستان در تصمیمگیریِ نهایی مسکو جهت حمله به افغانستان نقش کلیدی داشت. این دو جنرال که اوضاع افغانستان را از نزدیک مراقب بودند، در گزارش مذکور حملۀ نظامی به افغانستان و سرنگونی رژیم امین را برای بهبود موقف شوروی در منطقه و بهبود اوضاع افغانستان به بیروی سیاسیِ کمیته مرکزیِ حزب کمونیست شوروی پیشنهاد کردند[۷۱]. قرار اسناد رسمی شوروی، روسها تا پایان سال ۱۹۷۹ کاملا مصمم شده بودند که امین را نه بخاطر اینکه ممکن مبدل به “تیتو” ی آسیا شود، بلکه با هراس از اینکه ممکن برای حفظ قدرت به آنها خیانت کند، سرنگون کنند [۷۲]. علاوه براین، شوروی از عملکرد ضعیف امین در مقابل گروههای مجاهدین شدیدا نگران بود. از دید روسها سرنگونیِ امین توسط گروههای جهادی به ظهور دولت محافظهکارِ اسلامیِ دنبالهرو غرب میانجامید و به این ترتیب اضاع بینالمللی به ضرر بیشتر مسکو رقم میخورد [۷۳]. بنابراین، تهاجم نظامی در تحلیل مسکو، کم هزینهترین و در عین حال موثر ترین گزینه برای حفظ وضعیت منطقه و ابقای یک دولتِ “دوست” در مرزهای جنوبیِ اتحاد شوروی تلقی شد.
تهاجم به افغانستان در پرتو شیوۀ تصمیم گیری شورویِ برژنیف
هجوم ارتش سرخ به افغانستان با نحوه تصمیمگیری در اتحاد شوروی و به طور ویژه با تحولاتی که در ماه های اخیر سال ۱۹۷۹ در بیروی سیاسی حزب کمونیست شوروی رخ داد، رابطه تنگاتنگ دارد. هرچند سخن روشن و نتیجهگیری دقیق در مورد مراحل تصمیمگیری پیرامون قضایای حساس در اتحاد شوروی به دلیل محرمیت اسناد و بسته بودن آرشیفهای شوروی بروی پژوهشگران تا هنوزدشوار است؛ اما میشود برپایه برخی اسنادِ افشا شده و چند کار پژوهشیِ مبتنی بر مشاهدات عمومی به یک سلسله نتیجهگیری های عمومی در این زمینه دست یافت.
اسناد و مطالعات قابل دسترسی نشان میدهند که تصمیم حمله نظامی به افغانستان صرف در یک حلقه کوچکرهبری شوروی اتخاذ شده و بیروی سیاسی به عنوان یک سازمان واحد درین زمینه نقش حاشیهای داشته است. باید خاطرنشان ساخت که تصمیمگیری در حلقات چندنفرۀ متشکل از الیگارشهای حزب کمونیست در مجموع معرفِ خصوصیت تصمیمگیری دولتهای خروشچف و برژنیف و بنابراین با فردمحوری دولت استالین متفاوتبود [۷۴]. طبق این قاعده حلقاتی از نخبههای بیروی سیاسی حزب کمونیست شوروی که قضاوت در برخی امورِ ویژه را مالکیت خویش میپنداشتند در مورد مسایل مرتبط به آن تصمیم اصلی را گرفته و باقی اعضای بیروی سیاسی آن را با رضایت یا تحت فشارتایید میکردند [۷۵]. به این اساس، قضاوت در امور سیاست خارجی شورویبه دلیل بیماری و کهولت برژنیف در اواخر دهه هفتاد میلادی، تحت سیطره چهار شخص بود: دیمیتری آستینوف وزیر دفاع، یوری اندروپوف رییس کی جی بی، اندری گرومیکو وزیر خارجه و میخایل سوسلوفایدیولوگ سابقهدار حزب کمونیست شوروی[۷۶]. این چهار نفر، بخصوص آستینوف و اندروپوف حمله نظامی به افغانستان را در سه مرحله نهایی ساختند: نخست دلایل حمله به افغانستان را که قبلا به تفصیل رویشان صحبت شد خلق و تدوین کردند؛ سپس از نفوذ خویش برای متقاعد ساختن سایر اعضای بیروی سیاسی استفاده کردند و نهایتا اعضایی را که مخالف گزینه نظامی بودند به موافقت مجبور ساختند[۷۷]. گورگی کورنینکو معاون وزارت خارجه شوروی در یادداشتهایش آورده است که رییس اش گرومیکو تا ماه اکتبر سال ۱۹۷۹ علاقه چندانی به گزینه نظامی نداشت، اما به دنبال قتل نورمحمد ترکی زیر فشار آستینوف و اندروپوف به اردوگاه موافقان پیوست [۷۸]. چهار شخص مذکور برای توجیه نکته نظرات خویش، اقناع برژنیف و کسب اجماع بیروی سیاسی دلایل کافی داشتند. دلایلی چون تهدید به اتحاد شوروی در اثر تحولات در جنوب آسیا و خاورمیانه، گسترش فعالیت های سیاسی و استخباراتی امریکا و چین در منطقه و نهایتا احتمال سقوط “جمهوری دموکراتیک افغانستان” به دست شورشیان مسلمان کافی بود تا دهن هر مخالفی را در دستگاه تصمیمگیری شوروی با آن بست.

در اوایل سال ۱۹۷۹، مثلث اندروپوف-گرومیکو-آستینوف به اضافه بوریس پانوماری رییس شعبه امور بینالمللی بیروی سیاسی حزب کمونیست شوروی کمیسیون ویژه ای را در بیروی سیاسی برای بررسی اوضاع افغانستان زیر نام “کمیسیون افغانستان” تشکیل داده و به این ترتیب امور افغانستان را هم از لحاظ سیاسی و هم بیروکراتیک در انحصار کامل خویش در آوردند. این زمانی بود که برژنیف با اتکا به دلایلی که از کمیسیون افغانستان برایش میرسید شخصا به گزینه نظامی تمایل یافته و به این ترتیب پله موافقان حمله به افغانستان سنگینتر شد[۷۹]. از جانب دیگر بی علاقهگی برژنیف به شنیدن آرای مختلف و متکثر در مورد موضوعات خاص، به کمیسیون افغانستان دست باز داد تا صداهای مخالف در داخل بیروی سیاسی حزب کمونیست و بیروکراسی شوروی را بساده گی خاموش سازد [۸۰]. تا جاییکه فشار کمیسیون افغانستان بر چهره های مخالفِ گزینه نظامی در پاییز سال ۱۹۷۹ بر هیچکسی در بیروی سیاسی پوشیده نبود [۸۱]. بگونه مثال، به افسران ارشد اردو که بر عواقب ناگوار تهاجم نظامی تاکید میکردند، علنا گفته شد که ” به کار خود باشید و به بیروی سیاسی درس ندهید”[۸۲]. حتی الکسی کاسیگین نخست وزیر شوروی که با گزینه نظامی مخالف بود از اکثر جلسات بیروی سیاسی در امور افغانستان، بویژه جلسه تصمیم گیری نهاییِ دوازدهم دسمبر، حذف شد[۸۳]. هرچند برخی مورخین از حضور کاسیگین در جلسه دوازدهم دسمبر در کرملین یادآوری کرده اند، اما چنین ادعایی در اسناد و یادداشتهای افراد نزدیک به رهبری شوروی و از آنجاییکه کاسیگین از ماه مارچ ۱۹۷۹ بی علاقهگی و مخالفت اش را با این موضوع اعلان کرده بود رد شده است[۸۴]. بنابراین هنگامیکه اندروپوف، گرومیکو و آستینوف به توافق رسیدند و حمایت برژنیف را کسب کردند، سایر اعضای بیروی سیاسی فقط یک گزینه داشتند: تایید [۸۵]. به این ترتیب تصمیم حمله نظامی به افغانستان نهایتا در یکی از اتاقهای کنفرانس کرملین بتاریخ دوازدهم دسمبر سال ۱۹۷۹، در یک جلسه غیر رسمیِ متشکل از پنج نفر (برژنیف، اندروپوف، آستینوف، گرومیکو و سوسلوف) بدون اطلاع رسمی به بیروی سیاسی حزب کمونیست نهایی و سپس جهت تایید به بیروی سیاسی پیشکش شد [۸۶].
مسایل و جزییاتی که در این جلسه کوچک روی آن بحث شد، تا هنوز از شمار محرمترین اسرار جنگ سرد به حساب میرود. انگار هیچ یک از پنج شخص مذکور- که فعلا همه مرده اند- یادداشت و سندی در مورد این جلسه از خود به جا نگذاشته است[۸۷]. به همین دلیل تا هنوز مورخین و پژوهشگران در مورد اینکه مشخصا کی و بر پایه چه استدلالی سایر اعضای جلسه را برای تصمیمگیری نهایی قناعت داده است، حرف صریحی نزده اند [۸۸]. بنابراین هر قضاوتی درین زمینه بدون استناد به اسناد دست اول- اگر موجود باشد- بحث برانگیز است. به ویژه وقتی دیده میشود که یادداشتها و اسناد دست دوم، که برخی مورخین به طور گزینشی از آنها استفاده کرده اند، چقدر با هم تناقض دارند. بگونه مثال گورگی کورنینکو معاون وزارت خارجه شورویِ وقت در یادداشتهایش مینویسد که در جلسه دوازدهم دسمبر اندروپوف نقش تعیینکننده داشت؛ در حالیکه لیونید شیبارشین رئیس شعبه تهران کی جی بی در آن وقت از نقش مرکزی سوسلوف و تاثیر استدلالهایش بر سایر اعضای جلسه حرف میزند [۸۹]. استناد به چنین نقل قول های متناقض و فقدان اسناد دست اول، جمعبندی و قضاوت درباره این جلسه را دشوار میسازد. تنها سندی که از این جلسه بجا مانده و در آرشیف الکساندر لیاخفسکی قابل دسترسی است، یادداشت مرموزیست به قلم چرنینکو و با امضای برژنیف که بعدا مورد تایید اکثر اعضای بیروی سیاسی حزب کمونیست قرار گرفت. این یادداشت که “نتیجه جلسه دوازدهم دسمبر” تعبیر شده، “در ارتباط به وضعیت A” عنوان دارد. در یادداشت مذکور بطور مشخص نامی از “اقدام نظامی” برده نشده و صرف به “تدابیری” اشاره شده است که باید توسط اندروپوف، آستینوف و گرومیکو اتخاذ شوند [۹۰]. با وجود این برخی مورخین، این یادداشت را “تصدیق براندازی رئیس جمهور امین” تفسیر کرده اند [۹۱]. یادداشت مذکور چیز زیادی در مورد جزییات و مراحل حمله به افغانستان، اهداف استراتیژیک شوروی ازین حمله و نهایتا تعبیر و محاسبه اعضای جلسه از پیامدهای بینالمللی آن نمیگوید. با آنکه پژوهشهای علمیِ غنی ای در این زمینه که به علتهای توجیه حمله نظامی از جمله محاسبه رهبری شوروی از وضع موجود، انتقامجویی و دفاع میپردازد موجود اند (Valenta 1980; Aspatorian 1980; Collins 1987; Goldman 1984)، اما افغانها به دلیل تاثیر حیاتی این رویداد بر تاریخ معاصر و زندهگی شان نیاز دارند درباره تمام ابعاد و کوچکترین جزییات آن بفهمند. با درک این موضوع، در حال حاضر عمده ترین منابعی که میتوان بازتاب محاسبات جلسه دوازدهم دسمبر را در آن دید اسناد و نامه های دولتیای است که به دنبال تصمیمگیری نهایی و برای توجیه حمله به افغانستان در مطبوعات شوروی انتشار یافته اند. البته حدود اعتماد بر اسناد مذکور، قابل بحث است، اما به هرحال جمعآوری این اسناد و ترجمهی آنها به زبان فارسی یا پشتو، بحث در زمینه یکی از مهمترین رویدادهای جنگ سرد و تاریخ افغانستان را که به دلیل فقدان اسناد دست اول تقریبا خاتمه یافته است، تازه کرده و به درک ابعاد پیچیده تر این رویداد تاریخی کمک میکند. با درنظر داشت قاعده تصمیمگیری در شورویِ عصر برژنیف، بعید نیست اکثر نامه های دولتی منتشره در مطبوعات شوروی توسط همان حلقه کوچک پنجنفره نوشته یا لااقل قبل از نشر تصدیق شده باشند. بنابراین، این نامه ها و اسناد میتوانند درباره فهمِ استدلالِ نهاییِ اعضای جلسه دوازدهم دسمبر برای تهاجم به افغانستان و مباحث مطروحه در این جلسه کمک زیادی کنند. بگونه مثال خبرگزاری رسمی اتحاد شوروی، تاس، به دنبال نهایی شدن تصمیم حمله به افغانستان، نامه دولتی ای را نشر کرد که هدف حمله به افغانستان را چنین برشمرده بود: “… دفاع از جمهوری دموکراتیک افغانستان، دفاع از این کشور در برابر تهدیدات خارجی بشمول استحکام مرزهای آن همراه با قوای مسلح افغان، تامین امنیت مراکز بزرگ و مسیرهای ارتباطی، و همچنان تجهیز و تقویت محاربوی قوای مسلح افغان… تنها زمانیکه ثبات درین کشور حاکم شد و اوضاع پیرامون آن بهبود یافت، و فقط با درخواست رهبری جمهوری دموکراتیک افغانستان خروج نیروهای مان ازین کشور را بررسی خواهیم کرد”[۹۲]. استفاده از این اسناد به بررسی زوایای پنهان حمله شوروی به افغانستان کمک میکند. اما مشکل اصلی این است که اسناد مذکور کمتر به زبان های رایج افغانستان و بگونه گزینشی به زبان انگلیسی ترجمه شده اند. چیزیکه پژوهش موضوع را برای مورخین و پژوهشگران علوم اجتماعی که با زبان روسی آشنا نیستند دشوار میسازد. بدون جمعآوری و ترجمه این اسناد بحث روی جزییات جلسه دوازدهم دسمبر تقریبا مختوم بوده و یکی از مهمترین رویدادهای تاثیرگذار در تاریخ معاصر افغانستان کماکان در حاله ابهام باقی میماند.
جمعبندی
خصوصیتِ اتحاد شورویِ عصر برژنیف و موقف روسها در جریان جنگ سرد نشان میدهند که حمله ارتش سرخ به افغانستان به طور محض ناشی از نگرانیها و اولویتهای استراتیژیک مسکو در پرتو پراگماتیسم سیاسیِ حاکم در دولت برژنیف بوده، رویاهای تاریخی و حتا ایدیولوژی در آن نقش چندانی نداشت. بررسی مباحثی که بین جنرالان و مقامات ارشد حزب کمونیست شوروی برای توجیه حمله به افغانستان مطرح بود، نشان دهندهی آن است که بلندپروازیِ تاریخی روسها برای رسیدن به آبهای گرم هنگام حمله به افغانستان هرگز به حیث عامل اصلی در حلقات تصمیمگیرندۀ شوروی مطرح نبود. برعکس، نگرانی های استراتیژیک و امنیتی شوروی از تحولات منطقهای و بینالمللی و همچنان تعهدات مسکو به کشورهای همسو با شوروی برای حفظ حیثیت اردوگاه سوسیالیسمکه در چارچوب دکترین برژنیف مطرح شده بود محرک اصلی پیشروی ارتش سرخ به خاک افغانستان بود. به همین دلیل، روسها تا آخر، حمله به افغانستان را “حرکت دفاعی” در مقابل تحرکات اردوگاه غرب عنوان کرده و از ارجاع به بلندپروازیهای تزار و استالین در مورد جنوب آسیا خود داری کردند. بنابراین تهاجم شوروی به افغانستان در بستر رویدادهای جنگ سرد و پراگماتیسم بینالمللی اتحاد شورویدر دوران حاکمیت برژنیف بیشتر قابل درک است، تا ارجاع آن به آرزوهای تاریخی ای که در اوج جنگ سرد و در لابلای تحولات بینهایت درهم تنیده و مغلق بینالمللی برای روسها اولویت نداشت. عمده ترین دغدغۀ مسکو در اواخر دهه هفتاد میلادی حفظ وضع موجود و توازن قدرت بینالمللی ای بود که روسها فکر میکردند با نفوذ امریکا در سواحل شرقی مدیترانه و جنوب شبهجزیره عربستان به نفع غرب برهم خورده بود. بنابراین، حمله به افغانستان بیشتر یک کنش پیشگیرانه و تاحدودی انتقامجویانه بود، تا اقدام بلندپروازانه. هرچند محاسبۀ ادارۀ برژنیف در آن زمان این بود که حمله نکردن به افغانستان پرهزینه تر از “از دست دادن” یک دولت سوسیالیستی در مرزهای جنوبیِ شوروی خواهد بود؛ اما دوامِ غیرقابل پیشبینی جنگ در افغانستان این محاسبۀ مسکو را معکوس ساخت. به همین دلیل محاسبۀ اخلاف برژنیف از جنگ افغانستان کاملا برعکس محاسبۀ قبلی بود، محاسبۀ ای که در آن ایستادن در افغانستان پرهزینه تر از ترک آن برآورد میشد. روسها در طول سالهای حضور نظامیِ شان در افغانستان، به سختی کوشیدند، سه هدف اولیهای را که پای آنها را به خاک افغانستان کشانده بود برآورده سازند. این اهداف عبارت بودند از سرپانگهداشتن رژیمِ همپیمانِ اردوگاه سوسیالیستی در افغانستان، کاهش خطر بنیادگرایی و جلوگیری از نفوذ غرب و کشورهای عربی در جنوب آسیای میانه. اما هنگامی که ارتش سرخ افغانستان را ترک میکرد، همه چیز برعکس محاسبۀ اولیۀ روسها بود: دولت مورد حمایت شوروی در افغانستان در حال فروپاشی قرار داشت، بنیادگرایی اسلامی در افغانستان گسترش یافته بود و امریکایی ها و عربها در مرزهای جنوبی آسیای میانه در مقایسه به سال ۱۹۷۹از نفوذ بیشتری برخوردار بودند. علاوه براین خروج از افغانستان به وجهۀ بینالمللیِ ارتش سرخ لطمۀ شدیدی وارد کرد. چیزی که لیبرالهای دوآتشه در آنوقت آن را نخستین عقبگردِ ارابۀ برگشتناپذیر”دیالکتیک تاریخ”تعبیرمیکردند.
رویکردها
- Jiri Valenta, ’From Prague to Kabul: The Soviet Style of Invasion” International Security, Vol. 5, No. 2 (autumn, 1980), pp. 114-141 (see the Impacts and Lessons’ section).
- دانشمند علوم سیاسی و دیپلومات امریکایی و نویسنده چندین کتاب درباره اتحا شوروی: مراجه شود به:
Joseph Collins,“Soviet Policy toward Afghanistan”, Proceedings of the Academy of Political Science, Vol. 36, No. 4, Soviet Foreign Policy(1987), pp. 198-210
- به مناظرۀ جورج کنان با رابرت پیپ تحت عنوان “تهدید شوروی چقدر واقعیت دارد” مراجعه شود:
U.S. News & World Report, March 10, 1980, p. 33. And also see Valenta, “From Prague to Kabul,” Ibid.
- Vernon V. Aspaturian, “Moscow’s Afghan Gamble,” The New Leader, January 28, 1980, pp. 7-13, and Edward N. Luttwak, “After Afghanistan, What?” Commentary, April 1980, pp. 40-49.
- ArtemyKalinovsky, Decision-Making and the Soviet War in Afghanistan: From Intervention to Withdrawal, Journal of Cold War Studies 11, No. 4, Fall 2009, pp. 46–۷۳
- Helmut Schmidt, 1969, “The Brezhnev Doctrine”, Survival, 11:10, 307-313, Available online at: University of Toronto’s Library web page.
- Valenta, “From Prague to Kabul: The Soviet Style of Invasion.”
- Helmut Schmidt, 1969, “The Brezhnev Doctrine”, Survival, 11:10, 307-313 also see Thomas T. Thomas T. Hammond, “Red Flag Over Afghanistan” Westview Press, Inc. 1984,p. 14.
- Pravda, (Moscow), 26 September 1968, p. 4. In Helmut Schmidt, 1969.
- Helmut Schmidt, 1969.
- Hammond, “Red Flag Over Afghanistan”, p. 132. And Helmut Schmidt, 1969, “The Brezhnev Doctrine”, Survival, 11:10, 307-313
- Pravda, (Moscow), 26 September 1968, p. 4. And also see: Thomas T. Hammond, “Red Flag Over Afghanistan”, p. 132, and also see Helmut Schmidt, 1969, “The Brezhnev Doctrine”
- Hammond, “Red Flag Over Afghanistan”, p. 135
- D. Kapur, “Soviet Strategy in South Asia”, p. 299, and Collins, “Soviet Policy toward Afghanistan” p. 4
- Valenta, “From Prague to Kabul.”
- Ibid.
- Ibid
- Collins, “Soviet Policy toward Afghanistan”, Proceedings of the Academy of Political Science, Vol. 36, No. 4, Soviet Foreign Policy(1987), pp. 198-210
- Ibid.
- Ibid.
- Ibid.
- Ibid.
- Pravda (Moscow) 23 May 1979. Summery of World Braadcasts (Reading English), SU/6124/A3/1, 24 May 1979. In K. D. Kapur, “Soviet Strategy in South Asia”, Young Asia Publications, New Delhi, p. 304
- Ibid.
- Ibid.
- Minton F. Goldman, “Soviet Military Intervention in Afghanistan: Roots & Causes”, Polity, Vol. 16, No. 3 (Spring, 1984), pp. 384-403, available at UfT Library web. See also New York Times, November 6, 1980; Monks, The Soviet Intervention in Afghanistan, p. 27; see also U.S. Congress, House of Representatives, Committee on Foreign Affairs, East-West Relations in the Aftermath of Soviet Invasion of Afghanistan: Hearings Before the Subcommittee on Europe and the Middle East (96th Congress, 2nd Session, January 24 and 30, 1980), pp. 30, 62.
- Ibid.
- Ibid.
- Writer of several books and articles about the Cold War, including, “Encyclopaedia of the Cold War (entries on nationalism, radio, television)” and “Public Diplomacy During the Cold War”
- Valenta, ’From Prague to Kabul,” Ibid.
- Ibid.
- Ibid.
- Pravda, December 31, 1979, from CDOSP 31, no. 52 (January 23, 1980): 5-7; Izvestia, January 1, 1980, ibid., p. 7; Pravda, January 5, 1980, ibid., 32, no. 1 (February 6, 1980):3-4; New Times no. 2 (Moscow, January 1980), p. 8, and no. 6 (Moscow, February 1980), pp. 10-11. in Minton F. Goldman, “Soviet Military Intervention in Afghanistan: Roots & Causes,” Polity, Vol. 16, No. 3 (Spring, 1984), pp. 384-403,
- Goldman, Ibid
- Ibid.
- Ibid.
- Theodore Eliot, Jr., “Afghanistan after the 1978 Revolution,” Strategic Review (Spring 1980), pp. 58-60; Foot, “The Changing Pattern of Afghanistan’s Relations with its Neighbors,” p. 55; Overholt, “The Geopolitics of the Afghan War,” p. 208; Monks, The Soviet Intervention in Afghanistan, pp. 37-38; Phillips, “Afghanistan: Islam Versus Marxism,” pp. 310-311.
- Minton F. Goldman, Ibid
- Ibid.
- Ibid.
- Ibid.
- Ibid.
- David Chaffetz, “Afghanistan in Turmoil”, International Affairs, Vol. 56, No. 1(Jan., 1980), p. 32
- Ibid.
- New York Times, 26 July 1979, in Minton F. Goldman, “Soviet Military Intervention in Afghanistan: Roots & Causes”, Polity, Vol. 16, No. 3 (Spring, 1984), pp. 393-394
- , p. 394
- Ibid.
- Collins, Ibid., 202
- Goldman, Ibid, p.394
- Ibid.
- Pravda, June 18, 1978, from CDOSP 30, no. 24 (July 12, 1978): 9, and Goldman, Ibid, 394
- Goldman, Ibid., p. 395
- Ibid, p. 398
- , p. 396
- Ibid.
- Collins, Ibid., p. 201
- Hammond, Ibid, p. 143.
- Collins, Ibid., p. 201
- Goldman, Ibid, p. 386
- D. Kapur, Soviet Strategy in South Asia, p. 302
- Brzezinski’s comment (1998) in William Maley, “The Afghanistan Wars” Second Edition. p. 65
- Ibid.
- ThomasBarfield, “Afghanistan: A Cultural and Political History” ۲۰۱۰, p. 320.
- Goldman, p.87
- Hammond, Ibid, p. 78
- Ibid.
- Goldman, 387
- Ibid.
- Collins, Ibid, 200.
- Ibid.
- Goldman, Ibid. p. 388
- , p. 389.
- Ibid.
- Westad, Odd Arne. Concerning the Situation in ‘A’: New Russian Evidence on the Soviet Intervention in Afghanistan (Cold War International History Project, Woodrow Wilson International Center for Scholars: Documents on Soviet Invasion of Afghanistan, e-Dossier No. 4, Washington D.C. 2001), 128.
- (Kalinovsky, Artemy. “Decision-Making and the Soviet War in Afghanistan: From Intervention to Withdrawal, Journal of Cold War Studies (Vol. 11, No. 4, 2009): 46–۷۳٫
- Ibid.
- Feifer, Gregory. “the Great Gamble: the Soviet War in Afghanistan” (HarperCollins e-books, 2009): 12.
- Ibid.
- Kalinovsky, Ibid.
- Ibid.
- Ibid.
- Ibid.
- Westad, Odd Arne. Concerning the Situation in ‘A’: New Russian Evidence on the Soviet Intervention in Afghanistan (Cold War International History Project, Woodrow Wilson International Center for Scholars: Documents on Soviet Invasion of Afghanistan, e-Dossier No. 4, Washington D.C. 2001):128– ۱۳۲٫
- Halliday, Fred. “Soviet Foreign Policymaking and the Afghanistan War: From ‘Second Mongolia’ to ‘Bleeding Wound’,” Review of International Studies, (Vol. 25, No. 4, 1999): 675-691; Feifer, Ibid., 9-14.
- Zubok, Vladislav. A Failed Empire: The Soviet Union in the Cold War from Stalin to Gorbachev (Chapel Hill: The University of North Carolina Press, 2009): 262–۲۶۴; Westad, Ibid.
- Feifer, Ibid., 9-14.
- ۱۳
- Ibid.
- , ۱۲-۱۳٫
- Ibid.
- Ibid.
- D. Kapur, Soviet Strategy in South Asia (New Delhi: Young Asia Publications, 1981), 131; James G. Hershberg, New Evidence on the Soviet Invasion in Afghanistan (Cold War International History Bulletin, ed. 1996-1997), 8-9: 84-128; Aspaturian, Ibid., pp. 7-13; Collins, Ibid.; Goldman, Ibid.; Valenta, Ibid.