هویت ملی و اقتدار سیاسی – بخش دوم و پایانی

در موارد استثنایی ائتلاف بر سر اقتدار متشکل از اقلیتهای دیموگرافیک اند. طوری که در سوریه چنین موردی به چشم میخورد. اقلیت علوی که ۱۲ درصد کل نفوس کشور را تشکیل میدهد، حکومت و اقتدار سیاسی، ارتش و استخبارات را تصاحب کرده است. در چنین کشورهایی اقلیتهای منزوی از اقتدار سیاسی، کمتر خود را در چارچوب هویت ملی به معرفی میگیرند تا گروهی که قدرت و دولت را تصاحب کرده است. در حقیقت، علویها بیشتر به سوری بودن خود افتخار میکنند تا کردها و سنیها. برعکس، در کشورهای دارای اقتدار سیاسی فراگیر و همهشمول مانند سویس که هر سه گروه قومی آن کشور (فرانسویزبانها، ایتالیاییزبانها و آلمانیزبانها) در عالیترین سطوح دولت نماینده دارند، اعضای هر سه گروه به کشور خود میبالند. حتا اقلیتهای فرانسویزبان و ایتالیاییزبان به سویسی بودن خود بیشتر میبالند تا اکثریت آلمانیزبان آن کشور.
چنان که انتظار میرود، گروههای قومیای که به شکل فعال توسط نخبگان سیاسی و در کل اجتماع مورد تبعیض قرار گرفتهاند، غرور ملی کمتری از خود نشان میدهند. نمونههای بارز آن روماها در اروپای شرقی، روسها در لتویا و مسلمانان در سربستان است. برخلاف آنهایی که ادعا میکنند –اکثریتها به صورت عموم میهندوستتر و دارای احساس غرور ملی بیشتری اند تا اقلیتها– دادهها نشان میدهد، آنچه که عامل عمده و اساسی در ایجاد و بالندگی احساس غرور ملی است، سهم اقوام در نمایندگی و مشارکت سیاسی است، نه اندازهی جمعیت گروهها در یک کشور. اقلیت حاکم مانند اعراب در اردن به همان اندازه غرور ملی از خود نشان میدهند که اکثریت بر سر اقتدار آلبانیایی در آلبانی. برعکس، گروههای قومی بزرگی که به انزوا رانده شدهاند نیز مانند روسهای لتویا –همانند گروههای کوچک قومی منزوی– مانند روماها کمتر خود را در هویت ملی شامل میدانند. در نهایت نمیشود گفت که افتخار و بالندگی به ملت در کشورهای دارای ترکیب قومی نامتجانس کمتر است تا در ملتهای دارای ترکیب متجانستر. بناً آنچه که اهمیت دارد، تنوع یا تجانس ترکیب ملتها نیست بلکه چگونگی اتصال آنها به قدرت و نمایندگی سیاسی است.
با وجود این که غرور ملی در همه احوال یک امر ثابت نیست، اما دریافتم که گروهها زمانی که به اقتدار سیاسی دست یابند، خود را بیشتر در آیینهی هویت ملی میبینند تا زمانی که اقتدار را از دست میدهند. به عنوان مثال: سفیدپوستان ایالات متحدهی امریکا بعد از انتخاب باراک اوباما به عنوان رییس جمهور در سال ۲۰۰۸ به نسبت کمتر به کشور خود میبالیدند و همچنین تایوانیها در زمان حاکمیت کومینتانگ، حزبی که اجدادشان ریشه در سرزمینهای اصلی چین دارد و در سال ۲۰۰۸ در تایلند دوباره به اقتدار سیاسی رسید. در افریقای جنوبی، آسیاییها و سیاهپوستان بعد از پایان آپارتاید غرور ملی بیشتری از خود نشان میدادند در حالی که این روند برای سفیدپوستان پس از افول مختصرشان، ناشی از دوران گذار سیاسی، آنها را در جهت مخالف قرار داده بود.
این که آیا شهروندان در هویت ملت خود را به معرفی میگیرند یا خیر، به ارزیابی آنها از آینده نیز بستگی دارد. اگر آنها یقین نداشته باشند که در ساختار قدرت باقی خواهند ماند، افتخار به ملت در آنها کمرنگ میشود. این مسئله، به ویژه در کشورهایی که پیشینهی جنگ داخلی دارند، بیشتر دیده میشود. منازعات داخلی گذشته، اعتماد متقابل را برای نخبگان سیاسی دارای سابقههای مختلف جهت تشکیل ائتلافهای با دوام دشوارتر میسازد. در کشورهای مانند برما که سابقهی منازعات قومی دارند، شهروندان متوسط نسبت به کشورهای دارای پیشنهی صلح مانند غنا، کمتر به ملتهای خود میبالند. همین مسئله در مورد خوردهگروههای ملی نیز صدق میکند. مانند کردهای عراقی که نسلها منازعات و درگیریهای خشونتباری با بغداد داشته است. اعتماد به مشارکت سیاسی در آینده برای کشورهایی که توسط ائتلافهای چند قومیتی اداره میشوند نیز رو به کاهش است. مانند بلژیک و یا در عراق پس از سقوط صدام حسین. چنین ائتلافهایی به دلیل فقدان یک ساختار ثابت و دوامدار سیاسی نسبت به رژیمهای یکپارچه ثبات کمتری دارند. در چنین شرایطی، نگرانی افراد ممکن است از این جهت باشد که آیا گروه آنها در آینده نیز در ساختار دولت ملی باقی میماند یا نخبگان گروه قومی دیگری با اعمال فشار نمایندگان این گروهها را از قدرت به زیر خواهند کشید.
در ملتسازی مانند هر مسئلهی دیگر، جوهرهی قدرت سیاسی بیشتر اهمیت دارد تا هر عمل نمادین دیگر.
چگونه میشود ساختارهای درازمدت را بنیان نهاد؟
اگر مولفهی اساسی هویت ملی مشارکت سیاسی است، این چه مفهومی میتواند برای سیاستهای ملتسازی داشته باشد؟ شهروندان تا زمانی که در یک رابطهی سودمند متقابل با دولت نباشند، ملت را به مثابهی کتلهای دارای همبستگی مشترک در آغوش نمیگیرند. بنابراین لازم است هنگام طراحی سیاستهایی که به منظور تقویت و پرورش حس تعلق ملی در جوامع شدیداَ از هم پاشیده صورت میگیرد، مسائل مربوط به قدرت، مشارکت و حکومتداری مورد توجه قرار گیرند. مشارکت در قدرت سیاسی، موثرترین ابزار برای پرورش هویت ملی به حساب میآید، حتا اگر رژیمهای ائتلافی با چالشهای اعتمادسازی مواجه باشند. به عنوان مثال، در آفریقای جنوبی رژیمی که بعد از پایان آپارتاید سر کار آمد، موفق شد سفیدپوستهایی که قبلاَ حاکمیت را در آن کشور در اختیار داشتند و نیز سایر گروههای عمدهی آفریقایی را زیر یک چتر واحد در ائتلافی تحت عنوان کنگرهی ملی آفریقاییها ادغام کند. به رغم خصومتهای دیرینه، احساس هدف مشترک ملی بین شهروندان آن کشور گسترش یافته است.
[از سوی دیگر]، بهترین گزینهی سیاست خارجی برای حمایت از پروسههای ملتسازی، تقویت و پرورش سازوکارهای تقسیم قدرت است. چنانچه امریکا این کار را در ایرلند انجام داد و در عراق نیز سعی در انجام آن داشت. آژانسهای توسعهی بینالمللی نیز باید ظرفیت دولتهای ملی را برای ارائهی خدمات عمومی به گونهای تقویت کنند که آنها قادر به ایجاد روابط نزدیک با شهروندان خود شده و از حمایت متقابل بهرمند شودند، نه این که این وظایف را به سازمانهای غیر دولتی یا شرکتهای خصوصی محول کنند.
در غیر این صورت و برخلاف آنچه که بسیاری از سیاستمداران کشورهای جهان باور دارند، تنها تبلیغات ناسیونالیستی در کتابهای درسی مکاتب، سرودهای ملی و یا آیینهای عمومی و مواردی از این دست اثربخشی ناچیزی دارد. نمونهی بسیار بارز آن تلاش رژیم آپارتاید در آفریقای جنوبی برای ترویج شعار «Bantustans» –سرزمینهای سیاهپوستان است که با این کار موفق به تحریک احساس غرور ملی در شهروندان آن کشور نشد. نمادها به تنهایی و بدون مشارکت سیاسی و ادغام موثر گروهها در ساختار قدرت برای ایجاد احساس قوی جامعهی ملی در شهروندان کافی نیستند. در ملتسازی جوهرهی قدرت سیاسی بیشتر از هر عمل دیگر اهمیت دارد.