اهانت عریان به «رویا»؛ عاشقانهای که در شب زفاف به هم خورد
آسیه حمزهای

شب وحشتناکی بود. با همه ادعاهای چند لحظه پیشش، حتا صبر نکرد که صبح بشود؛ حتا تلاش نکرد که در دنیای کوچک زناشویی خود، به حل این موضوع متقاعد شود. در همان حالت و موقعیت، در همان نیمهشب و با همان تن عریان که حتا همسرش فرصت نکرده بود از روی تخت بلند شود، به خواهرانش زنگ زد. با صدایی که در گلو انداخته بود، فریاد میزد که «چی ره بری مه گرفتین؟ ای خود استفاده شده است. همی ثانیه و همی لحظه داکتر پیدا کنین اگه نی که دیوانه میشم» و بعد لتوکوب شدید رویا. در کمتر از یک ساعت، خانواده شوهرش جمع شدند. شاید فقط یک زن بفهمد چنین شرایطی چه بار سنگین روحی و روانی را به همراه دارد. صدای جمع از بیرون اتاق میآمد که میگفتند: «نه عشق بوده نه هیچ، دخترک ناقص است، خوده د جان ما زده.»
اول نمره صنف بود، با هم روزنامهنگاری میخواندیم. تبحر عجیبی در نوشتن داشت. هر چه کتاب میخواند، عطشش برای خواندن و فهمیدن بیشتر میشد. با هر کسی خو نمیگرفت. شاید یک علتش این بود که در خانوادهای بزرگ شد که فضای صمیمی بین آنها حاکم نبود. از دل فضای سنتی و پر از تبعیض برای یک دختر، «رویا» برخاسته بود تا مبارزه کند. مبارزه برای همه آن هدفهایی که گوشه صفحه بیستوچهارم کتاب نظریات جامعهشناسیاش نوشته بود. هرچند به گفته خودش معلق بود میان سنتها و فضای واقعی اطرافش با آرزوها و آن چیزهای قشنگی که فقط در کتابها وجود داشت.
رویا (اسم مستعار)، آخرین فرزند پدر و مادری کهنسالی بود. تفاوت سنی او با ۱۲ خواهر و برادرش برای هیچکس حوصلهای نگذاشته بود که به او عشق بورزد، محبت هدیه کند، سنگ صبور باشد و او را و دختر بودنش را و تمام شوریدهگیهای جوانیاش را بپذیرد. وقتی میگوییم دختر بودنش را بپذیرد، یعنی نگاه مساوی به فرزند فارغ از جنسیت داشته باشد.
قصه برمیگردد به چند سال پیش که تازه از سفر هرات برمیگشتیم. نگران بودم. سکوت بسیار میکرد. دایم در حال عجیب خودش بود. عادت به مصروف کردن خود با مبایل نداشت. نگاهش را پرت کرده بود از کلکین موتر به دورِ دور… فقط شب قبلش در کتابچه حساب و کتاب ماهیانهاش نوشته بود: «یک چیزهایی در دل آدم هست که فقط خدا میداند.» خانه ما در مسیر راه بود. مادرم به استقبالمان آمد. رویا را خیلی دوست داشت، حتا بیشتر از من؛ حتا گاهی حسادت میکردم. در آغوش مادرم بغضش ترکید. رویا عاشق شده بود. عشق به حمید (اسم مستعار) که از همدانشگاهیهای ما بود او را عوض کرد. آن دختر سخت و خشکرفتار، از دلتنگی میگریست. هم عاشق شده بود و هم نمیدانست چه باید بکند.
یک روز تصمیمش را گرفت، گفت خواستگاری میکنم. همه تعجب کردیم. یکی از دختران صنف گفت: «تو از بچه خواستگاری میکنی؟» گفت: «خو دوستش دارم، جسارتش ره هم دارم.» با خانودهاش موضوع را مطرح کرد. پدرش او را از خانه بیرون کشید و رویا برای مدتی در خانه خواهرش ماند. در میان قوم و خویش قصه عاشقی رویا زبان به زبان میگشت. تقریباً کسی حق را به او نمیداد، چون عرف جامعه این نبود. او دختر بود و باید در خانه مینشست تا موهایش شبیه دندانهایش سپید شود و کسی درب خانه را بزند و او را بپسندد و به همسری بگزیند. همین… با وجود همه مخالفتها، خودش خواستگاری کرد، اما جواب رد شنید. بار دوم خواستگاری کرد، باز هم جواب رد شنید. بار سوم، حمید به او پیام داد که خواهرم باید تو را ببیند. روزهای عجیبی برای رویا میگذشت، پر از شوریدهگی، پر از مستانهگی. بعد از آن دیدار توافق بر این شد که حمید با خانوادهاش به خواستگاری رویا بیایند. سازهای مخالف در خانواده رویا زیاد بود. محیطی به شدت سنتی با عقاید خشک پدر، مادر، خواهران و برادران. به گفته خودش شاید مشکلات بیش از حد اقتصادی هم در زندهگیشان سبب شده بود که هیچ کس حال دل دیگری را نفهمد. مقدمات مهیا شد و رویا و حمید به نامزدی هم درآمدند.
رویا روزهای رویایی را سپری میکرد. آنقدر برایش شیرین بود که گاهی طعم طعنهها و کنایهها را نمیفهمید. حتا بارها حمید در شوخی و در لفافه به او میگفت: «از بیخواستگاری شله مه شدی.» رویا برای لحظاتی ساکت میماند و بعد سعی میکرد لذت وصال را با پرورش این حرفهای منفی خراب نکند. در خانه به او میگفتند زودتر عروسی بگیرید که یک نانخور کمتر شود. رویا با حمید این حرفها را صادقانه مطرح میکرد، ولی نمیدانست روزهای نه چندان دور همین حرفها پتکی خواهد شد بر سر خودش و عاشقانههایش.
همه چیز مطابق سنت و عنعنات خانوادهها پیش میرفت. هرچند رویا این رویه را دوست نداشت، اما به خواست خانوادهها احترام میگذاشت. در شب عروسی در لباس زیبای سپیدش دلبرانه میرقصید و زندهگی را گویی که لحظات آخر است، جانانه میگذراند. یادم هست شب و روزهای آخر ماه سنبله بود و باد سرد خزانی زودتر از موعد به پیشواز آمده بود. شب زفاف بود و بعد از خستهگی محفل عروسی، برخی نزدیکان در منزل پایین که خانه مادرشوهرش محسوب میشد، گرد هم آمدند و عروس و داماد را در خلوتشان تنها گذاشتند. کمی به معاشقه و صحبت گذشت. حمید میگفت: «من هم عاشق شدهام و با همان یخنقاق سفید دامادی در اتاق خواب میرقصید و زیر لب آهنگی را زمزمه میکرد»، تا اینکه مسالهای عادی و واکنشی غیرعادی تقریباً همه چیز را برهم زد. در مقاربت رویا و حمید در شب زفاف خونی نیامد. گرچه مدتها است از نظر علم طب، چیزی به نام پرده بکارت وجود خارجی ندارد و صرفاً یک تصور عرفی است و اغلب خشونت در عمل مقاربت سبب خونریزی میشود، اما در لایههای سنتی جامعه، مردانی هستند با تحصیلات عالی و مدارج علمی و اجتماعی که پاکدامنی یک زن را هنوز به ارزش قطرات خونی میدانند که به عنوان «دریدهگی هایمن» از آن یاد میشود.
شب وحشتناکی برای رویا بود. حمید با تمام ادعاهای چند لحظه پیشش، حتا صبر نکرد که صبح بشود. حتا تلاش نکرد که در دنیای کوچک زناشویی خود به حل این موضوع، متقاعد شود. در همان حالت و موقعیت، در همان نیمهشب و با همان تن عریان که حتا رویا فرصت نکرده بود از روی تخت بلند شود، حمید به خواهرانش زنگ زد. با صدایی که در گلو انداخته بود فریاد میزد که «چی ره بری مه گرفتین؟ ای خود استفاده شده است. همی ثانیه و همی لحظه داکتر پیدا کنین اگر نی که دیوانه میشم.» در کمتر از یک ساعت خانواده شوهرش جمع شدند. شاید فقط یک زن بفهمد چنین شرایطی چه بار سنگین روحی و روانی را به همراه دارد.
صدای جمع از بیرون اتاق میآمد که میگفتند: «نه عشق بوده نه هیچ، دخترک ناقص است، خوده در جان ما زده.»
قضاوتها ادامه داشت و هر کلمه تیری بود که قلب رویا را نشانه میگرفت. چه فکر میکرد؟ چه شد؟ هر که میآمد او را تهدید میکرد. انگار پردهای روی چشم و گوش حمید افتاده بود که نه میشنید و نه میدید، فقط داد و فریاد میزد که «دختر خو نیستی، زنکه استی، بیآبروی و بیعزت، خانوادهگی در همی کار استین که پدر و مادرت هم صدای خوده نکشیدن. نشانتان میتم، همی قسمی نمیمانم شما ره.» روشنی صبح هنوز نزده بود که او را حیران کوچهها و سرکها کردند تا یک داکتر پیدا کنند و معاینه شود.
خواهران رویا هم آمدند. دستهای از آدمها گرد هم جمع شدند تا با یک معاینهای که با وجود تحقیقات جدید مبنای علمی ندارد، پاکدامنیاش را به چالش بکشند. داکتر معاینه نمیکرد، میگفت باید حکم قانونی بگیرید. وقتی به حوزه مراجعه کردند، پولیس با بیشرمی کامل گفت: «با حضور نماینده حوزه باید معاینه صورت بگیرد.» طی مراحل انجام شد و داکتر پس از معاینه گفت: «پرده بکارت ارتجاعی است و طبیعتاً خونی مشاهده نمیشود.» حمید با یک پایش لگدی به چوکی داکتر زد و گفت: «مه خودم درسخوانده استم، باید خون بیایه. چه گفته تو ره که با او همکاری میکنی؟» داکتر او را از اتاقش بیرون کشید. رویا، هایهای گریه میکرد، هقهق میزد، اشک میریخت. خواهرانش او را به خانه پدر بردند. پدر و مادرش به جای درک وضعیت و حمایت از او در برابر تمام اهانتهایی که در ساعات قبل شده بود، گفتند: «دختر که از خانه رفت، رفت دگه، نانخور اضافی نمیخواهیم.» بلافاصله زنگ زدند به حمید و گفتند: «هرچه هست و نیست، حالی مال تو حساب میشه. مال خوده بیا از خانه ما ببر.»
ازدواج برهم خورد، تسویه حسابهای مالی انجام شد، طلاها به خانواده داماد پس داده شد و رویا با دنیایی از رویاهای درهم شکستهاش به انزوای شدید دچار شد. در خانه پدر ماند و زجر اینکه در خانه گاهی او را «دست دومی» مینامیدند، دیوانهاش میکرد. اول نمره صنف روزنامهنگاری، درسش را نیمهتمام رها کرد. تمام کتابهایی که خوانده بود را آتش زد. میگفت: «در این راه نه عشق به کارم آمد، نه فلسفه، نه تاریخ و نه جامعهشناسی.»
برای او که متفاوت از همه آدمها بود، این اتفاق شوکی عجیب محسوب میشد. به هم ریخته بود، از هم پاشیده بود و انگار جسم زنده بود، در حالی که روح به کمای طولانیمدت رفته است.
بیش از یک سال زمان برد تا از خاکستر خود دوباره برخاست، سفر کرد و در یکی از ولایات وظیفه گرفت. همزمان درسش را دوباره شروع کرد. در ولایات به کودکان داوطلبانه درس میداد و در کمپینهای آگاهیدهی درباره صحت زنان کار میکرد. انگار اینطور میخواست آرامش را به وجودش دعوت کند تا کمی زخم ناسوری که در قلبش جای گرفته بود، التیام یابد. او دوباره به زندهگی برگشت، نوشت و نوشت، خواند و خواند، کار کرد و کار کرد و همین چندی پیش افغانستان را ترک کرد تا تحصیلاتش را در مقاطع عالی ادامه دهد.
آخرین پیامی که فرستاد، این بود: «از میان خاکستر خود باید ققنوسوار متولد شد، حتا اگر تمام دنیا به تو پشت کرده باشند و تو ایمان داشته باشی که راه را درست رفتهای.»