نبود وحدت علی رغم کثرت در جنبش فمینیسم در افغانستان
تهمینه تومیریس

سوال اساسی این است که چرا زنان فعال در حوزه فمینیسم یا سایر جنبشهای برابریخواهی نتوانستند زیر یک چتر واحد به نام برابری زن و مرد کار کنند؟ مانع آیا جامعه مردسالار است یا زنان هم نقشی در عدم این اتحاد دارند؟ آیا به راستی هر زنی که برای احقاق حقوق زنان کار میکند، خودش را فمینیست میداند؟ یا باید اینگونه پرسید که اصلاً نیازی به این نوع اتحاد برای فعالیتهای فمینیستی داریم؟ برای اکثر زنانی که در بخش آزادیهای زنان، جنبش فمینیسم و حوزههای مختلف دیگری چون اقتصاد و سیاست برای بهبود وضعیت زندهگی زنان کار میکنند، عدم اتحاد همواره احساس شده، اگرچه همهی این زنان یک هدف مشترک را دنبال میکنند. باری وقتی از وحدت در کثرت سخن میرانیم، فرض بر این است که کلیه اعضای یک جامعه به صورت مشخص به کلیه ارزشها و نهادهای اساسی که بخشی از چارچوب مشترک اساس و نهاد ان جامعه است احترام بگذارند و از قواعد آن پیروی کنند. این ارزشهای اجتماعی و اساسی شامل تمامی مواردی میشود که اعضای یک جامعه با آن روبهرو هستند و در عین حال هرگروه از جامعه آزاد است تا خردهفرهنگهای متمایز خود و سنتهایش را حفظ و دنبال کند، که شامل سیاستهای رفتاری، عادات و اهدافی است که در تضاد با اساس چارچوب و قوانین آن و علیه افراد دیگر جامعه نباشد. وحدت در کثرت الزاماً توسط نهادهای دولت و پولیس دستیافتنی نیست، بلکه ابعاد اجتماعی دیگری نیز دارد که بیشتر در نهاد خانواده میتوان سراغ آن را گرفت؛ مانند خانوادهای که هر یک از اعضای آن میتوانند از تمامی امکانات آن خانه بهره برند، بتوانند در صورت رسیدن به سن قانونی از عواید مالی آن خانه نیازهایشان را رفع سازند، محروم نبودن از حق برابر برای تحصیل و یا نسبت به درامد مالی خودشان استقلال داشتن، ضمن آنکه هر یک از آنها اهداف فردی خودشان را دنبال میکنند و این اهداف میتواند در راستای ارتقای وضعیت زیستی آن خانواده باشد. در واقع وقتی از وحدت در کثرت صحبت میکنیم، یعنی پذیرش و شمولیت همهی گروههای یک جامعه. به صورت کلی به نظر میرسد در افغانستان ما از وجود چنین وحدت و همآهنگی در نهاد خانواده و جامعه محروم هستیم، زیرا تبعیض در تمامی ابعاد آن در جامعه افغانستان محسوس است. اما مشکل اینجا است که تداوم ناهمآهنگی و غیبت اتحاد میتواند به مبارزات زنان در درازمدت لطمه وارد کند، زیرا مبارزات برابریخواهی و فمینیستی در افغانستان در دسته اقلیتها قرار میگیرد و از این رو میتواند توسط عوامل بیرونی و ناهمآهنگی داخلی به شدت آسیبپذیر باشد.
شاید باید بحران ناشی از عدم یکپارچهگی فمینیستها و فعالان حقوق زن در افغانستان را به نبود نظریههای فمینیستی کارآمد که برخاسته از تجربیات فردی زنان و سیاستهای رفتاری آنان باشد، نسبت داد. به عبارتی همهی آنچه که ما در افغانستان در این حوزه از آن رنج میبریم، نبود نظریههای جامع و علمی است که بازتابدهنده افکار و اندیشههای زنانه است، فارغ از انضباطهایی که جامعه مردان برای زنان مقرر کرده و احتمالاً از همین مسیر است که راه بسیاری از فعالان حقوق زن از یکدیگر جدا میشود؛ زیرا صرف نظر از وجود دستههای گوناگون فمینیستی چون رادیکال، لیبرال، سوسیالیست و مارکسیست، محافظهکار و حتا فمینیسم اسلامی، در افغانستان هنوز نتوانستهایم نظریههای جامع فمینیستی را براساس بافتهای اجتماعی و فرهنگی جامعه خود به عنوان یک مدل و نظریهی رهاییبخش به مرحله آموزش و پذیرش سوق دهیم. اگرچه مبحث فمینیسم در افغانستان یک گفتمان بسیار نو است و چه بسا اکثر زنان روستانشین حتا هرگز چیزی از آن نشنیدهاند، اما به نظر میرسد فمینیسم لیبرال که بیشتر به دنبال برابری زنان و مردان در اکثر امور اجتماعی است، با فمینیسم محافظهکار و اسلامی که در افغانستان در حال تقویت است، بر سر لبه پرتگاهی قرار دارد که انتهایش به رادیکالیسم ختم میشود. در چنین وضعیتی این سوال مطرح است که آیا زنان صرفاً باید به جایگاهی که مردان هم اکنون در اختیار دارند برسند یا به کلی باید نهادهای قانونگذار، خط مشی سیاسی-دینی و فرهنگی دچار تغییرات بنیادین برای تحقق این برابری شود؟ به نظر میرسد این همان نقطه عطف اختلافاتی است که اکثر فعالان حقوق زن در کنار نبود نظریههای علمی و تجربی با آن دست و پنجه نرم میکنند، زیرا ابتدا قوانین اساسی و مدنی کشور افغانستان زیر سایه فرامین دینی اعمال میشوند و از طرف دیگر اکثریت روستانشین و کمسواد هر تغییری در موارد فوق را بهسان دشمنی با دین میپندارد. ضعف نهادهای عدلی و قضایی فشار مضاعف دیگری است به تنگ ساختن مسیر فعالیتهای برابریخواهانه. اکثر چهرههای فعال عرصه حقوق زنان در افغانستان، باید بین ایجاد تغییرات بنیادی و همیاری جامعه یکی از آنها را انتخاب کنند و همین رویه باعث شده ما خیلی دیرتر به فکر تولید و پرورش نظریههای فمینیستی مستقل و مطابق با شرایط جامعه امروزی خود برسیم. سیاستهای رفتاری بسیاری از زنان فعال در این حوزه را اندیشههای مستقل آنان نه، بلکه نبض دینزده جامعه و نهادهای دولتی متاثر ساخته و مقوله فمینیسم و برابریخواهی در افغانستان اجباراً زیر چتر سایر گروهها و جنبشها رنگ عوض کرده است. نکته قابل تامل دیگر، در مساله جنسیت به عنوان نخستین بنیاد سرکوب و تبعیض، عدم نادیده گرفتن سنت و فرهنگهای متمایز سایر اقوام افغانستان توسط گروههای فمینیستی و برابریخواه است. شاید برای کمتر شهروند افغانستان جای توضیح داشته باشد که احقاق حقوق زنان در مناطق شمالی و مرکزی افغانستان به مراتب دستیافتنیتر است تا وضعیت زندهگی زنانی که با قوانین سخت پشتونوالی در مناطق جنوبی و شرقی دست و پنجه نرم میکنند. میزان حضور زنان در سطح روستا یا شهر، میزان سهم گرفتن آنان در فعالیتهای اجتماعی، میزان تحصیل و چه بسا ابعاد اقتصادی زندهگی آنان از یک قوم تا قوم دیگر تفاوتهای جزئی و کلی دارد که باید هر یک در قالب خودش بررسی شوند. چیزی که کار را سخت میکند، این است که ما هنوز نمیدانیم در مناطق جنوبی و شرقی افغانستان میزان تاثیرگذاری جنبش فمینیسم و مبحث برابری جنسیتی آیا همانقدر که در مرکز و شمال افغانستان نسبتاً کارامد بوده، توانسته روی اذهان جامعه تاثیر بگذارد یا فعالیتهای برابریخواهانه در قالبهای دیگری به جز حقوق زنان آنجا تبلیغ میشود. به باور من نادیده انگاشتن پدیده گوناگونی اقوام و سنتهایشان در آموزههای برابری جنسیتی تاکنون هیچ کمکی به جنبش فمینیسم در داخل کشور نکرده است و شاید بیراه نباشد بگوییم علت افزایش خشونتها علیه زنان صرف نظر از اینکه بازتابدهنده ایستادهگی زنان در این مبارزه است، میتواند ناشی از عدم ایجاد توازن میان توده مردم، اقوام و قشر روشنفکر باشد. سادهترین مثال برای درک چنین وضعیتی، مقایسه حضور فزیکی زنان در سطح شهرهای مختلف افغانستان است. هرچه از پایتخت دورتر شویم، چهره زنان کمتر به چشم میخورد. فمینیسم و جنبشهای برابریخواهی نیاز به یک استراتژی مشخص در برخورد با سایر اقوام، گروهها و اقلیتهای مذهبی دارد. به عنوان نمونه زندهگی زنان هندو در مقایسه با زنان ترکمن و میزان برابری آنها مقابل قانون و نهادهای اجتماعی باید به صورت جداگانه مورد تحقیق قرار بگیرد، به همین ترتیب سایر اقوام. طبیعی است که پژوهش در افغانستان کار سادهای نیست، چون اولین مانع نبود منابع مکتوب است، اما با وجود دهها سازمان غیرانتفاعی، شبکههای پروژهای و ادارات مستقلی که روی مساله حقوق زنان کار میکنند، این خلا در طول سالهای گذشته هرگز به صورت درست و علمی پر نشده است.
جنبش فمینیسم و گروههای برابریخواه در افغانستان از عدم نقد اصولگرایی رنج میبرند. ضرورت ما نقد اصولگرایی در اندیشه فمینیسم است. واقعیتی مفروض بر اینکه اساس و ضرورت تجربه زیستی یک زن، که پایه دانش فمینیستی است، با فرض بر اینکه همه زنان صرف نظر از قوم، تمایلات جنسی و مذهب همان تجربه از سرکوب را ابراز میکنند، البته اینجا اصولگرایی با بنیادگرایی یکی نیست، پس مبرهن است که جامعهای مثل افغانستان که آیینهای از تفاوتها است، نمیتواند به یک نقد کاربردی در این زمینه دست یابد، نه تنها فمینیسم که سایر زمینههای اجتماعی نیز. نقد به اصولگرایی زمانی نمود پیدا میکند که در کشوری مثل افغانستان با تنوع فرهنگی و قومی و تجربه مشترک تبعیض جنسیتی زنان، باید با بررسی دقیق بافتهای فرهنگی اقوام این معما را حل کنیم که ابتدا باید به برابری فرهنگی برای درک فمینیسم دست یابیم یا برابری جنسیتی صرف نظر از فرهنگ. به یک دلیل عمده میبایست فرهنگ در اولویت کار زنان آزاداندیش و برابریخواه قرار بگیرد، زیرا ما میتوانیم از دانش فمینیسم و مدلهای غربی آن استفاده بهینه و لازم را ببریم، اما ضرورت تطبیق دانش فمینیسم براساس مدل غربی میتواند در دل جریان فمینیسم در افغانستان آسیبزا باشد یا حداقل افغانستان معاصر ظرفیت و قابلیت هضم مدلهای غربی فمینیسم را ندارد. راه برونرفت از این خطر استفاده کاربردی دانش فمینیسم بر اساس تجربههای زیستی زنان افغان در تمامی نقاط کشور است. به عبارتی نظریهپردازی ما صرفاً میتواند برخاسته از تجربههای داخلی اما دانش جهانی از مقوله فمینیسم باشد، اما نباید دچار این سوءتفاهم شد که فمینیسم را زیر سایه سایر ایدیولوژیها به خورد جامعه داد، مثل فمینیسم اسلامی یا مارکسیستی. میتوانیم اینگونه تبیین کنیم که فقدان نقد اصولگرایی در اندیشه فمینیسم ناشی از همان عدم اتحاد فکری و رفتاری است. عدم اتحاد خود ناشی از نبود کارهای پژوهشی جامع و علمی در حوزه زنان و مطالعات جنسیت است. کمکاری ما در زمینه پژوهش باعث شده تا کنون نظریههای کاربردی فمینیستی در تمامی ابعاد اجتماعی، سیاسی، فرهنگی و دینی آن نداشته باشیم. عدم شناخت درست از مقوله فمینیسم و ناتوانی بسیاری از زنان برای تلاش به منظور شناساندن جنبش فمینیسم و کاربردهای آن در جامعه به هدف برابری باعث شده حتا زنانی که عملاً در قالب یک فمینیست برای زنان دیگر کار میکنند، از بهکاربردن لقب یا عنوان فمینیست سر باز زنند و به دیده حقارت به این جنبش بنگرند، زیرا احتمالاً شناخت آنها خلاصه میشود به فمینیسم رادیکال. چه بسا در طرف دیگر زنان فمینیستی که کماکان از انواع و اقسام خشونتهای خانهگی رنج میبرند و به دلیل سنتهای بد اجتماعی نتوانستهاند به زندهگی مستقلانه تن دهند و این دسته به نوعی درگیر فمینیسم اسلامی و محافظهکار شدهاند. علت این چنددستهگی یا سخت بودن تصور یک جامعه برابر صرفاً به تنوع فرهنگی-قومی و مذهبی افغانستان خلاصه نمیشود، بلکه جامعه مردسالار روی دیگر ماجرا است که از ایجاد تفرقه میان زنان برابریخواه و آزاداندیش برای در قدرت نگه داشتن جنس خودش سود میبرد.
در نهایت مطالعه پیچیدهگیهای اجتماعی-فرهنگی در افغانستان، نبود منابع دقیق و علمی، همآهنگ نبودن فعالیتهای برابریخواهانه در سایر نقاط کشور، ضعف در ثبت تجربههای تبعیض و سرکوب زنان و استفاده از آن به عنوان یک ابزار دفاعی-کاربردی در جامعه، نادیده انگاشتن تنوع قومی و تاثیر آن روی زنان به عنوان قشر آسیبپذیر در جامعه افغانستان و حکومت و جامعه مردسالار باعث شده فعالیتهای برابریخواهانه از عدم وحدت در کثرت رنج ببرد؛ رنجی که ناشی از بیتجربهگی است. متلاطم بودن اوضاع سیاسی افغانستان دلیل دیگر بر این مدعا است که نمود آن را در بینظمی و ضعف نهادهای قضایی میبینیم؛ نهادهایی که به شدت زنستیز هستند. همانطور که گفته شد، کار روی نظریههای فمینیستی براساس تجربههای زیستی زنان افغان و آگاهی از وضعیت فمینیسم و مطالعات جنسیت در سطح جهان میتواند در آینده نه چندان دور زنان را به آرمان برابری جنسیتی نزدیکتر سازد. ما نیاز داریم به همان میزان که برای زنان پایتختنشین امکانات فراهم میکنیم، به زنان در هلمند و غور نیز حقوق اجتماعی و فردیشان را آموزش دهیم. میبایست فمینیسم را به صورت گفتمانی ساده و قابل فهم برای زنان روستایی که در اکثریت هستند ارایه دهیم. نباید اقلیتهای مذهبی و نقش بهسزای مذهب را روی گفتمان و مطالعات جنسیت نادیده انگاشت. آموزش و پرورش زنان باید به زبان خودشان صورت گیرد. تولید متن باید به سایر زبانهای داخلی باشد و با زنان روستایی به شیوه خودشان سخن گفت. این توقع که دریافت و درک فمینیسم باید بین زن کابلی و جوزجانی یکی باشد، یا شیوه زندهگی یک فمینیست در هرات و آقچه مشابه باشد، غلط است؛ اما مفهوم اتحاد زمانی معنا پیدا میکند که همهی آنها در همآهنگی با یکدیگر با بهکارگیری روشهای متفاوت مبارزه به ترویج دانش فمینیسم و نقش مهم زنان در جامعه مفهوم برابری را نهادینه سازند. برابری جنسیتی یعنی همهی زنان از همهی اقوام به حقوق فردی و اجتماعیشان واقف باشند، در حالی که فرهنگ گروه خود را به شکل درست آن حفظ میکنند.