خاشه و طراحی یک لبخند بیجان
عرفان ارزاز

خاشه را سر بریدند، نه ببخشید، او را به گلوله بستند. نمیدانم میان این دو نوع کشتن چه تفاوتی است؛ اما آنچه واضح است، لبخندی است که از خاشه به یادگار ماند و پیکری که دیگر لبخندش بیجان است. خاشه را کشتند، طنز را کشتند، خنده را کشتند، نقد را کشتند، سینما را کشتند و زن را کشتند؛ اما نمیدانم چرا سنگ را نمیکشند؟ شاید به این خاطر که سنگ صدایی ندارد، لبی برای خندیدن ندارد، زبانی برای سخن گفتن ندارد و مویی برای بیرون کردن در مقابل نامحرم ندارد. شاید هم به این خاطر که سنگ زورش از آنها بیشتر است؛ اما اینگونه نیست. طالبان همینکه دستشان به سنگفرشهای زیبای شهرهای افغانستان برسد، آنها را هم میکشند.
خاشه جوان که برعکس مکمل نامش، جوان نمینمود، در پیری هم لبخند جوان داشت. چند روزی است که عکسها و فلمهای او از آخرین مزاح زندهگیاش دست به دست میشود. عدهای تصویر او را در پرترههایی کشیدند، عدهای کشته شدن او را نکوهش کردند و عدهای هم سرخی صورت سیلیخورده خاشه را بر صورت خود حس کردند؛ اما غافل از اینکه با کشتن خاشه، طالبان خنده را کشتند.
زمانی که کتاب هانری برگسون (۱۹۰۰) در مورد امر خندهآور را میخوانیم، میبینیم که برعکس فیلسوفان که تنها در مورد خنده و امر خندهآور مینویسند و فکر میکنند، خاشه یک عملگرای کمیک انسانی بود. آنچه خاشه عرضه میکرد، برای خنداندن مردمی بود که سالیان دراز طعم جنگ و کشتن و خونریزی را چشیده بودند. یک کمیک، یک کمیک انسانی. به قولی، انسان با خنده به کمال میرسد و با خنده به هستی خویش وجود میبخشد. خاشه این کار را میکرد. او نه تنها به هستی خویش، بلکه به هستی خندان دیگران وجود میبخشید.
شاید بسیاری که هماکنون این نوشتار را از نظر میگذرانند، مانند من، خاشه را از نزدیک ندیده باشند، شاید حتا اولینبار باشد که اسمش را از طریق رسانههای اجتماعی و خبرهای سیاسی شنیده باشند؛ اما همذاتپنداری با کسی که میخندید و میخنداند، گواه از حرصی است که ما برای لذت بردن از زندهگی داریم. آنچه طالبان نه برای آن میجنگند و نه آن را وعده میدهند.
طالبان با حمله به ولایت قندهار افغانستان، انسانهای زیادی را به گلوله بستند. آنان عدهای را بیخانمان کردند و بر عدهای زور روا داشتند؛ اما بر خاشه بدتر از همه رفت. خاشه را با سیلی زدند. سیلی در مقابل لنز کمرهای که از یک تلفن هوشمند گرفته شده بود. تلفنی که آن را به قول طالبان، کافران ساختهاند. طالبان با فلم گرفتن از سیلی خوردن خاشه، دو توهین بزرگ به انسان روا داشتند. توهین اول به کرامت انسانی خاشه بود و دومین توهین به کسانی بود که تلفن را ساختهاند. با لنز تلفن خودشان بر کرامت انسانی که در حقوق بشرشان گنجانده شده است، توهین کردند. خاشه را کشتند؛ اما کرامت انسانیاش را هم کشتند، حقوق بشر را هم کشتند.
برای خاشه و کسانی که مانند خاشه در این سرزمین چهار صباحی دل مردم را از غم به سوی شادی، لب مردم را از شیون به قهقه خنده، اشک مردم را به برق شادمانی در چشمان و تاریکی مردم را به روشنایی تبدیل کردند، باید نماد شادمانی ساخت. نمادی که هر زمان آن را میبینیم، به یاد خاشه، لبخندی بزنیم و پا در کفشهایی کنیم که او برای شاد کردن زندهگی مردم به پای خویش میکرد. خاشه و کسانی مانند او، اگر زندهگانی خوشی نداشته باشند، اگر تمام سنگهای دنیا هم در مقابل پایشان باشد، باز هم نه سنگی را پیش پای دیگری میگذارند و نه شادی زندهگی کسی را به غم و اندوه تبدیل میکنند. آنچه طالبان میکنند، تمام و کمال برعکس زندهگانی خاشه است. خاشه شروعش بود، بیش از این خواهد آمد. خاشه کشته شد و ما تنها طرحی از لبخند بیجان او را بر روی پرترهای دیدیم. با شروع کلامش میخواستیم بخندیم، ناگهان بغض کشته شدنش گلویمان را فشرد.