هشت ثور؛ چپها چگونه به بنیادگرایی اسلامی خدمت کردند؟
رستم راستین

سه دهه از روزی میگذرد که بساط رژیم وابسته به شوروی در افغانستان برچیده شد؛ روزی که همهساله در افغانستان زیر عنوان «پیروزی حق بر باطل» بزرگداشت میشود: هشت ثور. اما آیا هشت ثور واقعاً به پیروزی آنچنانی که حتا مجاهدین را در درازمدت خوشحال کند، انجامید؟ روشن است که جواب مثبت نیست. با اینحال، هشت ثور روزی است که حتا در کوتاهمدت هم توانست طعم تلخ عدهای را شیرین کند، گرچه این شیرینی دوام بیشتری پیدا نکرد و بسیار زود جایش را به تلخی همیشهگی و معمول که انتظارش را داشتیم، داد. اما در این نوشته به عوامل شکست مجاهدین و پیامدهای آن پرداخته نمیشود. برعکس، سعی دارم به بهانه هشت ثور، به شکستها و عقبگردهای نیرویی بپردازم که در جریان جنگ مجاهدین علیه روسها، گویا جانب «ملت» را گرفته بود و در نهایت به بنیادگرایی اسلامی سربازی کرد.
یورش شوروی پیشین به کشور ما، پای دولتهای غربی، بهویژه ایالات متحده امریکا را به افغانستان کشاند و زمینهساز نبرد فرسایشی بزرگی شد که دو قدرت بزرگ جهانی آن روزگار بر سر آقایی دنیا بهراه انداختند. سرانجام، ده سال جنگ شوروی در افغانستان نه تنها این امپراتوری را به زانو درآورد، بلکه کشور ما را نیز به تنور داغ بحران مزمن و سردرگم پرت کرد؛ بحرانی که با گذشت هر روز پیچیدهتر و معماییتر میشود. کالبدشکافی جنگ شوروی و امریکا در افغانستان که بسیاری به آن «جنگ مقاومت ملی» نام دادهاند، به این دلیل از اهمیت زیادی برخوردار است که بسیاری هنوز هم به این جنگ فخر میفروشند، چون از این راه به سرمایههای افسانهای رسیدند و بر کرسی قدرت و شهرت لم زدند. جمع دیگر، با آن که دستاورد چندانی از این جنگ نداشته است، سهمگیری در آن را برای پنهان کردن شکستهای شرمآورشان هنوز هم توجیه میکنند. سرچشمه ایدیولوژیک و تیوری راهنمای عمل این جمع که خود را چپ جا میزند، ناسیونالیسم ارتجاعی افغانستانی است؛ ناسیونالیسمی که با رویکرد پوپولیستی در جنگ شوروی – امریکا خود را به تباهی کشاند. تحلیل حاکم آن روزگار در میان چپ مائوییست افغانستان این بود که در جنگ علیه شوروی باید جانب ملت را گرفت؛ اما رهبران چپ مائوییست که به عمق ماهیت جنگ امریکا – شوروی پی نبرده بودند، بهدرستی نمیدانستند ملتی که آنان سنگ دفاع از آن را به سینه میزنند، گروگان بنیادگرایان اسلامی که از سوی دولت ایالات متحده امریکا مدیریت میشدند، شده است. افغانستانیها به این دلیل ساده و ناسیونالیستی علیه شوروی میجنگیدند که کشورشان از سوی این قدرت بزرگ جهانی اشغال شده است؛ فرقی نمیکرد چه کسی از آنان پشتیبانی میکند، فقط نفس پشتیبانی مهم بود. به همین دلیل، هر کشوری که دست کمک دراز میکرد، با پیشانی باز پذیرفته میشد. دولتهای ایالات متحده امریکا، بریتانیا، پاکستان، ایران، عربستان، چین و کشورهای دیگر، همهگی در این کارزار سهم خود را ادا کردند. اما آیا امریکاییها، عربها، پاکستانیها، ایرانیها و دیگران بهراستی برای بهروزی مردم افغانستان و دفاع از استقلال کشور به ما کمک کردند؟ تمام فاکتها از آغاز تا پایان جنگ علیه شوروی، به این پرسش پاسخ منفی دارد. جنگ شوروی در افغانستان، بخشی از یک نبرد جهانی دو قدرت بزرگ (شوروی پیشین و ایالات متحده امریکا) بود که با شکست شوروی در افغانستان و بهدنبال آن فروپاشی این قدرت امپریالیستی به پایان رسید. دولتهای پاکستان و ایران هم که در این نبرد کنار ایالات متحده امریکا ایستاده بودند، سهم خودشان را از نمد افغانستان گرفتند. اما افغانستانیها از این جنگ چه بهدست آوردند؟ چند میلیون کشته، مجروح و آواره، نابودی زیربناهای اقتصادی و ازمیانرفتن دولت مرکزی، تنها دستاوردی بود که افغانستان از این جنگ داشت. برخی دانسته و ندانسته هنگامی که گپ جنگ امریکا و شوروی در افغانستان به میان میآید، از غنی شدن حافظه تاریخی ملت و بلند رفتن آگاهی سیاسی مردم میبافند و لاف میزنند. در حالی که تنها جنگ، آگاهی دهنده و تاریخساز نیست. ما آگاهی سیاسیمان را از راههای سادهتر و کمهزینهتری هم میتوانستیم بهدست بیاوریم، چه نیاز بود که همه داروندار خود را به پای جنگی بریزیم که آغاز و انجام روشن و تعیین شدهای داشت: پیروزی یک امپریالیسم در برابر امپریالیسم دیگر. در این میان آنچه شوربختی ما را فزونتر میکند، بیراههرویهای چپ است. نیرویی که خود را پیشتاز مبارزه برای رسیدن به جهان دیگر میداند، در نهایت به پسرفتهترین رویکردها دست یازید و خود را در باتلاقی از بدفهمی و دنبالهرویهای کودکانه فرو برد که تا کنون نتوانسته بهدرستی از آن بیرون بیاید. نیرویی که شعار تامین آزادی، دموکراسی و عدالت اجتماعی سر میداد، در تلاش رهبری جنگی که آن را «مقاومت ملی» میخواند، نه تنها که نتوانست در سیاست کلان جای پایی برای خود باز کند، بلکه در عمل به نیروهایی خدمت کرد که دشمن سوگندخورده دموکراسی و عدالت اجتماعی بودند. جبههسازیهای میکانیکی و ذوقزدهگیهای پوپولیستی برای رسیدن به قدرت که ناشی از جوگیر شدن رهبران چپ بود، سرانجامی جز سرافکندهگی و «انتقاد از خود»کردنهای خندهآور نداشت.
چپ ناسیونالیست در مبارزه با شوروی پیشین به ملتی اتکا داشت که خودآگاهی سیاسیاش را فرا نگرفته بود و از این نظر، سرباز ساده بنیادگرایان اسلامی شد. حالا با این وصف، چپی که پایگاه نیرومندی در میان تودههای فرودست نداشت و قدرتهای جهانی مخالف شوروی هم هیچ دلبستهگیای به او نشان نمیدادند، چگونه میتوانست جنگ امپریالیستی شوروی – امریکا را به جنگ آزادیبخش مبدل کند؟
بخش زیادی از چپ ناسیونالیست امروز نیز در حالی که هرگز از ورشکستهگیهای تیوریک گذشتهاش نیاموخته، در رویای راهاندازی «جنگ خلق» و «مقاومت ملی» به سر میبرد و هنوز هم در مسیری میرود که دیروز رفته بود. برنامه برخی از سازمانهای چپ هنوز هم دستنخورده باقی مانده است. گویی ما هنوز هم در روزگار تجاوز شوروی به افغانستان بهسر میبریم.