غصه و قصه یک معلم؛ وضعیت معارف فاجعهبار و بدتر از سقوط نظام است
امین کاوه

وضعیت آموزش و پرورش در مکتبهای افغانستان فاجعهبار خوانده میشود. استادان و دانشآموزان علاقه به آموزش و امید به آینده ندارند. همه در برزخ ناامیدی کلنجار میروند و روز میگذرانند. دانشآموزانی که اندکی تنومند و قویهیکل بودند، ترک مکتب کردند و به کارهای شاقه روی آورده یا هم به ایران رفتهاند. هرچند دروازه مکتبها به روی پسران باز است، اما خبری از درس و آموزش نیست. آموزگاران خسته و دلگرفته از خویش و جهان، به لقمه نان برای کودکانشان میاندیشند که با برگشت به خانه بر سفره فرزندان خویش چه بنهند. کرای خانه و مصارف زندهگی را از چه راه پیدا کنند. با وجود فقر، گرسنهگی و ناکافی بودن مزد، آموزگارانی هم هستند که با تحمل سختیها دلشان برای آموزش و آگاهی میتپد و جنون عاشقانه به یادگیری و یاددهندهگی دارند، اما دانشآموزان به درس و مکتب حاضر نمیشوند. این بر رنج و اندوه بیشترشان میافزاید.
این آموزگاران از وضعیت فاجعهبار مکتبها شکایت دارند و میگویند که روزهای سختی را پشت سر میگذرانند. غم نان و سودای زندهگی از یک طرف و نیامدن دانشآموزان و عدم دلبستهگی آنان از سوی دیگر بر دردها و رنجهای بیپایانشان افزوده است.
احمدالله بهرنگ (مستعار) یکی از آموزگاران معارف شهر کابل است. خواهش میکند که نامش را در بیان رنجنامهاش نگیریم و تأکید میکند که وقتی طالبان بفهمند، بهشدت شکنجهاش میکنند. از همین رو در بیان غصه و قصه او، از نام مستعار کار میگیریم، اما از سخنانش معلوم میشود که برای وضعیت معارف، جگرخون و دیدهگریان دارد. او در صحبت با روزنامه ۸صبح، وضعیت مکتبها را در شهر کابل اینگونه به تصویر میکشد: «من در یکی از مکاتب شهر کابل معلم هستم. وضعیت آنقدر فاجعهبار است که حتا فکرش را هم کرده نمیتوانی.»
آقای بهرنگ از بیعلاقهگی و نیامدن دانشآموزانش به مکتب گلویش را بغض میگیرد و با فرزانهگی و فرهیختهگی معلمانه خویش میافزاید: «در مکاتب نه تدریس درست میشود و نه شاگرد به صنف میآید. شوق و علاقه و انگیزه از میان شاگردان رفته است.»
این آموزگار، پس از بیان وضع دانشآموزان، سفره دل از روزگار آموزگاری را نیز میگشاید و از سختیهایی که زندهگی بر آنان تحمیل کرده است، سخن میزند. میگوید: «استادان حتا در جمهوریت سرگردان یک لقمه نان بودند و حالا فکر کن! در چه وضعیتی باشند؟ چگونه تدریس کنند؟»
آقای بهرنگ که وضعیت مکتبها را بهسان یک آموزگار آگاه، بادرد و بامسوولیت بیان میکند و با سخنی نگفته دیگران را از درک آن عاجز میداند، میافزاید: «وضعیت مکتبها بسیار رقتبار است. تا از نزدیک نبینی، باورت نمیشود.» او تأکید میکند: « معارف بدتر از نظام سقوط کرده و همان بهتر که دروازه مکاتب صنوف ۷- ۱۲ دختران بسته باشد.»
این آموزگار از رفتار طالبان در قبال معارف کشور نیز انتقاد میکند و میگوید که آنان هیچ برنامهای برای بهبود وضعیت معارف و فرایند آموزش در کشور ندارند و پیوسته بر گذاشتن ریش و بستن لنگی تأکید میکنند و بس. او تصریح میکند: «هیأت از معارف میآید و فقط یک گپ یاد دارد که استادان زن حجاب مراعات کنند، استادان مرد ریش و لنگی داشته باشند. این شد معارف و این شد کشور.»
وقتی صبر آقای بهرنگ سر میرسد، با گلوی پر از بغض و لب خشکیده میگوید: «هیچ چیزی برای گفتن نیست و چیزی نمیتوانم بگویم. نمیفهمیم از کجا شروع کنیم و زودتر از چه بگوییم؛ ولی به اولاد این وطن اشک میریزیم.»
این آموزگار سفره غصه و قصه خویش را پهن میکند و تأکید میدارد که هیچ زبانی برای بیان رنجها و اندوههایی که از وضعیت اسفناک و دشوار معارف میکشد، پیدا نمیتواند. فقط سر به زانوی سکوت نهاده است و درد معارف را با ژرفنای وجودش گریه میکند. میگوید: «بهلحاظ خدا و بهلحاظ پیامبر که طفل این وطن از ابتداییترین امکانات که مکتب است، محروم است.»
او وقتی سخنانش را به پایان میرساند، میگوید: «مکاتب دولتی واقعاً فاجعه است، فاجعه!»
این غصه و قصه یک آموزگار است که در کابل، پایتخت کشور، اینگونه درد معارف را بیان میکند. حال تصور کنیم که در روستاها و مناطق دوردست افغانستان، وضعیت معارف و مکتب از چه قرار باشد. در حالی که آموزش از پایهترین و کلیدیترین مولفههای ثبات و توسعه در کشورها به حساب میرود، هیچ نظام سیاسی بدون نظام آموزشی پرسشگر و پویا، به بالندهگی و تعالی نمیرسد.