مرگ سهراب عظیمی؛ پسران چه کسانی کشته میشوند؟
مجیب مهرداد

در ماه فبروری سال ۲۰۱۹، در پلوامای کشمیر بر یک موتر حامل پولیس هند حمله انتحاری شد که در اثر آن بیش از ۴۰ پولیس هندی کشته شدند. این حمله باعث شد که طیارههای هندی وارد خاک پاکستان شوند و پایگاههای منسوب به جیش محمد در بالاکوت که مسوولیت آن حمله انتحاری را پذیرفته بود، بمباران کنند. معنای نمادین این حمله، نقض حاکمیت پاکستان در برابر کشته شدن سربازان هندی بود.
در این جنگ، پاکستانیها یک طیاره هندی را در خاکشان سقوط دادند. آبهی ناندان وارتمان، پیلوت آن طیاره در خاک پاکستان اسیر شد. پاکستانیها از او ویدیویی نشر کردند که شبیه یک بازجویی نرم بود. در آن ویدیو، پیلوت بعد از معرفی خودش، حاضر نشد معلومات بیشتری به مأموران پاکستانی بدهد. تمام مردم هند این ویدیو را دیده بودند. هند سرشار از خشم و احساسات بود و حکومت هندوستان نیز آماده بود تا حملات تازهای را بر خاک پاکستان از سر گیرد.
در آن زمان، ویدیویی از پدر پیلوت هندی نیز نشر شد که یکی از مارشالهای بازنشسته ارتش هند بود. او گفت که پسرش یک سرباز ارتش هند است، بر وظیفهاش آگاه است و میداند که در برابر دشمن چگونه سخن بگوید. پدرش در زمانی که پسر پیلوتش در اسارت پاکستانیها بود، گفت که او به فرزندش افتخار میکند. عمران خان، صدراعظم پاکستان، پیلوت هندی را به عنوان نشان حسن نیت رها کرد. آتش خشم هندیها فروکش کرد و هند سرشار از شادی شد. آبهی ناندان در سطح یک قهرمان ملی از جانب مردمش پذیرایی و ستایش شد.
مسأله قابل یادکرد در آن قصه، این است که هندیها به خاطر مرگ ۴۰ سربازشان کشورشان را تا آستانه یک جنگ تمامعیار با پاکستان پیش بردند. مسأله مهم دیگر این بود که پسر یک مارشال هندی وظیفه خدمتگزاریاش را در کنار سایر همرزمانش که فرزندان مردمان عادی هند بودند، ثابت کرده بود و تا سرحد مرگ و اسارت در امر خدمتگزاری به وطنش جاننثاری کرده بود.
هنگامی که سهراب عظیمی و همرزمانش پس از بازپسگیری ولسوالی دولتآباد فاریاب، جان دادند، رسانههای اجتماعی افغانستان به این مرگ واکنش نشان دادند. این در حالی است که در کنار سهراب، بیش از ۲۰ سرباز دیگر نیز کشته شده بودند؛ سوال این است که چرا از آن میان، سهراب و مرگ تراژیک او قلب همه را به درد آورد؟ واکنش مردم ریشه در یک حقیقت داشت و آن این بود که فرزند یکی از جنرالان ارتش افغانستان که نیازی جز عشق به دفاع از وطن او را به سنگرهای داغ نکشانده بود، در این جنگ کشته شده بود. این مسأله در بیست سال اخیر افغانستان، اتفاق تازه بود؛ چرا که ما در این بیست سال با آقازادههایی از فرزندان رهبران و بلندپایهگان حکومت روبهرو بودهایم که در خوشگذرانی و باد کردن پولهای بادآورده پدرانشان، در عشرتکدههای دوبی و سایر کشورها شهره شهر بودند.
شاید هم یکی از علتهای برجسته شدن مرگ سهراب، پیام دردآلود و میهندوستانه جنرالی بود که گفت پس از اینکه دید پسرش از جلو و در سینه گلوله خورده است، به او افتخار کرد که در جنگ رو در رو با دشمن جان داده و به دشمن پشت نکرده است. جنرال عظیمی با پیام زیبا و دردآلودش به همه بلندپایهگان حکومت نشان داد که فراتر از دزدی و فرصتطلبی، پیوندهای دیگری نیز میتوان با مادر وطن داشت.
این حرف او که خون هزاران انسان این سرزمین را به جوش آورد، ریشه در پرنسیبها و ارزشهای یک نظامی دارد. ارتشیها برای جنگ و نبرد آموزش میبینند و برای مرگ باید هردم آماده باشند؛ اما مرگی که توأم با عزت و غرور و افتخار باشد، مرگی که در نتیجه ایستادن تا پای جان برای حفظ سنگر و سرزمین باشد، دقیقاً مانند مرگ سهراب و همرزمانش.
مرگ سهراب ما را تکان داده است. ما را از خواب بیدار کرده است. مردم افغانستان پیش از این فکر میکردند که مردن در سنگر شرف و عزت مردم، تنها وظیفه روستاییان فقیر است، برعکس سرداری و حکومتداری و عیش و طرب وظیفه آقازادههایی است که از برکت تهی کردن جیب همان تهیدستان به جاه و جلال رسیدهاند. جنرال عظیمی با پیام تکاندهندهاش نشان داد که دفاع وظیفه همه مردم است و تا مشارکت در جنگ عادلانه میان «غنی» و فقیر، شهری و روستایی تقسیم نشود، حس مالکیت مشترک و عشق نسبت به امنیت و آبادی این خاک به وجود نمیآید.
سهراب ارکان حربیاش را از امریکا گرفته بود؛ کسی که فرزند یک جنرال بازنشسته ارتش افغانستان بود و میتوانست مانند پسران سایر بلندپایهگان حکومت افغانستان در کشورهای پیشرفته دنیا، دستکم زندهگی آرامی داشته باشد.
در ادامه به تحلیل مسأله مرگ سهراب میپردازم؛ اما پیش از آن، به دو نمونه دیگر نیز اشاره میکنم.
باو بایدن، پسر جو بایدن در آستانه کارزارهای انتخاباتی پدرش به عنوان معاون رییس جمهور اوباما، به عراق رفت و برای یک سال در آن کشور برای ارتش امریکا خدمت کرد. بایدن یک روز پس از رفتن پسرش به عراق، در یکی از مناظرههای انتخاباتی معاونان رییس جمهور گفت که اگر پسر او امروز به جنگ عراق نرود، نواسههای او مجبور خواهند شد در سالهای آینده به آن جنگ بروند.
شاهزاده هری در میان سالهای ۲۰۰۷ – ۲۰۰۸ برای مدت چهار ماه به عنوان پیلوت هلیکوپتر آپاچی در هلمند خدمت سربازی کرد.
در کشورهای دیگر شاید خدمت سربازی فرزندان بلندپایهگان حکومتها امر تازهای نباشد؛ اما در افغانستان این امر از اتفاقات نادر است و به معجزه میماند. از نظر من، قصه مرگ سهراب منفذی است که در ظلمت این گورستان گشوده شده است تا نور حقیقت را بر اعماق ریاکاریهای ما بتاباند.
برای نگارنده مهم نیست که سربازی امر داوطلبانه باشد یا اجباری؛ چرا که هر دو نمونه در کشورهای گوناگون آزموده شده و نوعیت سربازی مانع آن نشده است که باشندهگان یک سرزمین در خدمتگزاری به وطن در روزهای دشوار کوتاهی و یا از بار مسوولیت میهنی شانه خالی کنند.
در افغانستان میان سنگرها و کاخها فاصله عبورناپذیری افتاده است. جنگ کاملاً صبغه طبقاتی دارد، در سنگرهای گرم هلمند و قندهار و فاریاب، فرزندان دهقانان و مردم غریب را میبینید. آنها شجاع و دلاور اند و در میدان نبرد چیزی از فداکاری کم نگذاشتهاند؛ اما بحث ما این است که چه چیزی کاخنشینان ما را با درد و رنج مردم ما پیوند میدهد؟ وقتی فرزندان آنها در کنار فرزندان مردم در سنگر نیستند، وقتی خانههای آنها مانند خانههای مردم ما در تیررس دشمن نیست، وقتی فقر و محرومیت را مانند اکثریت مردم تجربه نمیکنند، وقتی هیچ دلهره و دغدغه ملموس و واقعی ندارند، آنها چه نسبتی با این مردم و با این وطن و خاک دارند؟
احساس مسوولیت و عشق نسبت به این خاک، وقتی در جان کسی ریشه میدواند که خون فرزندش مانند خون فرزند جنرال عظیمی و هزاران مادر و پدر دیگر با خاک وطن آمیخته باشد. آنگاه است که وقتی سنگری در محاصره دشمن میافتد و مهمات و غذایی برای سربازان نمانده است، به یاد فرزند خودش در سنگرهای دیگر میافتد. میان کاخ سپیدار و ارگ و سنگرهای خونین این وطن، به گونه کامل رابطه عاطفی قطع شده است.
پیامد دیگر جاننثاریهای بهترین فرزندان این وطن، میبایستی پالودن دستگاههای بوروکراتیک از لوث فساد و دزدی داراییهای عامه باشد. فداکاریهای سربازان ما در خطوط مقدم جبهه باید در پایتخت ارزش تولید کنند. باید عشق به وطن و هموطن را تقویت کنند؛ اما برعکس در روزهایی که صدها سرباز ما در جبهات جان میدهند، سرقوماندان اعلی قوای مسلح کشور در غم تعییناتی است که هیچکس منطق و لزومش را نمیداند. در شرایطی که سرقوماندان اعلی قوای مسلح باید در میان مردم ظاهر شود، به مردم امید و سربازان را مورال بدهد و از این شرایط به عنوان فرصتی برای ایجاد همبستهگی واقعی در میان جامعهای ازهم گسیخته ما استفاده کند، در سکوت فرو رفته است و زمانی هم که سکوتش را میشکند با خونسردی تمام جارچیانش اعلامیه میدهند که در کنار جنگ، اولویتهای دیگری داریم و رییس جمهور قرار است با ملت درباره خشکسالی نطق آتشین ایراد کند. در چنین شرایطی، واکنش مضحکتر از این، در جایی دیده یا شنیدهاید؟
کشور غرق در جنگ است، سربازان ما تا پای جان در حال رزمیدناند و شجاعانه از سنگرهایشان دفاع میکنند، ملت تکه و پارچه و ناراض و ناامید است و آنگاه سرقوماندان اعلی میخواهد درباره خشکسالی بیانیه ایراد کند.
علتش روشن است، میان ارگ و سپیدار و سنگرها رابطه عاطفی قطع است. رییس جمهور و رهبری نهادهای امنیتی در چنین شرایطی باید در قولاردوها ظاهر میشدند و در چارسوی افغانستان به سربازان حس همبستهگی میدادند و مردم افغانستان را در کنار نیروهای امنیتی بسیج میکردند؛ اما دریغ و صد دریغ از یک حرکت مدبرانه و دوراندیشانه رهبر کشوری که در جنگ و بحران است. متأسفانه این برخورد بیسابقه نیست. رییس جمهور کرزی نیز به دلایل پیوندهای قومیاش با طالبان، هرگز از برادری یکطرفه با آنها خودداری نکرد و با این موضعش بر خون هزاران سرباز این ملک که توسط برادرخواندههایش به زمین میریخت، با پررویی بیحرمتی میکرد. انگار جنگ حکومت و طالب، جنگ کرزی و پسرهای کاکایش باشد و در این منازعه خانوادهگی به حرف و احساسات و مواضع بخش بزرگی از مردم افغانستان وقع نمیگذاشت.
از اینکه این عقل کل به اجماع پشیزی اهمیت نمیدهد و حاضر نیست، ذرهای از این قدرت را با کسی شریک کند، بسیار گفتهایم.
فرزندان این دو کاخنشین معروف افغانستان، یعنی اشرف غنی و عبدالله عبدالله، در سنگرها چه، که حتا در افغانستان نیستند. فرزندان سایر رهبران -به جز فرزند مارشال دوستم که امروز در کنار پدرش در شمال میرزمد- همه در شهرهای امن کشورهای منطقهاند و یا در مناطق محافظتشده با دیوارهای سر به فلککشیده در کابل زندهگی میکنند.
نه تنها فرزندان غنی و عبدالله، که خانوادههای اکثریت مطلق بلندپایهگان حکومت در بیرون از افغانستان زندگی میکنند. عدهای سرگرم تحصیلاند و عدهای سرگرم چرخاندن چرخه اقتصاد خانوادهگی که پولهای آن را پدرانشان از بیتالمال به جیب زدهاند و این حقیقت امروز برکسی پوشیده نیست.
اینکه مردم در مرگ سهراب مانند سهراب افسانهای اشک ریختند، ریشه در این حقیقت تلخ دارد، انگار جنگ وظیفه ازلی و ابدی فرزندان روستاها است و جای رهبر و رهبرزاده، غنودن در بستری از پر قو است و در برابر وطنی که هست و بودش را مدیون آن است، هیچ مسوولیتی ندارند.
برای آنانیکه به جز ثروتاندوزی در این وطن برنامهای ندارند، میان افغانستان و خوان یغمایی که پس از چپاول آن را لگدمال میکنند، چه تفاوتی است؟
جوانانی که بیزحمت و تلاش و لیاقت و به یمن حاتمبخشیهای قومی غنی یکشبه به سروری این ملک رسیدند، میراث فرهنگی سیاسی دوران جنگ را ادامه دادند. آنها نیز در خویشخوری، منطقهگرایی، قومگرایی، فساد و ثروتاندوزی غرق شدهاند.
سهرابهای زیادی در این وطن کشته میشوند. پیامد جاننثاریهای آنها حداقل برای مردم این است که در زیر یوغ طالب و حکومت جهنمی طالب زندهگی نمیکنند، روزی که نیاز افتد، مردم در کنار فرزندانشان ایستاده خواهند شد، اگر حکومت مانع آن نشود؛ اما حکومتیها نیز باید از خواب غفلت بیدار شوند، باید بدانند که حکومت جایی برای گرفتن قرارداد برای اعضای خانواده و تعیینات نورچشمیها و همتباران و همولایتیها نیست. این حکومتی که شما کیفش را میکنید، به زور جاننثاری فرزندان غریب این ملک سرپا است. افغانستان نیز فاصله میان میدان هوایی و ویلاهای وزیر اکبرخان نیست. این کشور ۳۴ ولایت دارد. افغانستان تنها قرارداد و پوزیشن ندارد، این کشور سنگر هم دارد و خدمت سربازی هم و اداراتی که باید با حس وطندوستی و مسوولیتپذیری اداره شوند. در شمار زیادی از ولایتها، فرزندان مردم کشته نمیشوند تا بر دزدی و چپاول بیتالمال افزوده شود. حکومت میراثی نیست که آن را با سندی از پدرانتان به ارث برده باشید. حکومت وسیله خدمتگزاری به خانوادههای سربازانی است که از برکت جاننثاریهای آنها، شما تنهای عاطل و بیکاره، عیش و طرب میکنید. مانند سهراب عظیمی و همرزمان او باشید که افتخار این ملکاند و در پیشگاه تاریخ سرخ روی و سربلند، نه شما مفتخورهای کاخنشین که در پیشگاه مردم و تاریخ زرد روی و سرافکندهاید.