زننبشت
-
دنیای کودکان را کثیف نکنید
چهار و یا پنج ساله بودم، در «آبیک» [شهری در استان قزوین ایران] زندهگی میکردیم، آن وقتها از اقوام ما…
بیشتر بخوانید » -
سرطان سینه
هوا گرم بود و کورس آمادهگی کانکور پر از شاگردانی بود که از نقاط مختلف شهر به صنف آمده بودند.
بیشتر بخوانید » -
عروس سیزدهساله
گیلاس چایش را روی میزش میگذارد و با انگشتانش آن را میچرخاند. بدون اینکه سوالی از او بپرسم، همانطور که…
بیشتر بخوانید » -
موتر آب
۱۱ ساله بودم و خانهمان در موتر آبی بود که در بیابانی میان زمینهای هندوانه یا همان تربز قرار داشت.…
بیشتر بخوانید » -
گرامافون
خیلی اتفاقی به کوچه گلفروشی رفتم، چشمم به سمت دکانی که وسایل قدیمی میفروخت افتاد. داخل که شدم، نگاهم به…
بیشتر بخوانید » -
خاطره
از موتر تکسی زرد کاکا درایور پیاده میشوم، او چشمانی آبی و ریش و موهای سفید دارد، کمتر پیش میآید…
بیشتر بخوانید » -
فرشته
چند سال پیش، وقتی ایران بودیم در همسایهگی ما دختر ۱۷ سالهای به نام فرشته با مردی ۴۰ ساله ازدواج…
بیشتر بخوانید » -
ناقوس وحشت
اوضاع، اوضاع بدی است. یکی از کارمندانم در شرکت صاف ستره، خاله گلشاه نام دارد.
بیشتر بخوانید » -
سفرنامه
مجبور بودیم مسیر نیمروزـکابل را زمینی طی کنیم؛ البته این مجبوریت را بعدها برایتان توضیح خواهم داد. موتر 303 قدیمی…
بیشتر بخوانید »