«پیش از صلح، واضح بسازید که چه کسانی از خون اولاد ما سود بردند؟»
آسیه حمزهای

بیش از ۷۰ روز از رویداد خونین دانشگاه کابل میگذرد، اما تبدیل شدن داستان مرگ آدمها به یک رویداد زودگذر، از بیماریهای مسری افغانستان جنگزده است. بیشتر مردم آنچه بر قربانیان گذشت را از یاد بردهاند، اما پیرمردی در کابل هست که این هفتاد روز به اندازه هفتاد سال قامتش را خم کرده است. او در این جریان از بستر بیماری برنمیخیزد و اشکش مدام از میان ریشهای سپید و خطوط در هم و برهم صورتش سرازیر میشود. وقتی به عیادتش میآیند، از داوود برای او نام نمیبرند تا یک داغش دو داغ نشود؛ زیرا نه رمقی است برای گریستن و نه جانی برای بیکستر شدن.
جایی نمیرود، خیلی حرف هم نمیزند. کنج دنجش شده است اتاق داوود؛ همانجا نماز میخواند، نان میخورد، میخوابد، فکر میکند، بغض میکند، میگرید و خلاصه اینکه شبش را در همان اتاقی که داوود تا سحر درس میخواند، صبح میکند. یک گوشه عکس پسر ۲۳ سالهای است و سوی دیگر کتابهای به جای مانده از او. از آن زمان تا حال بیش از ۷۰ روز میگذرد و داوود یکی از کشتهگان آن حادثه تلخ بود؛ دانشجوی سال چهارم اداره و پالیسی عامه که پس از آن روز دیگر از دانشگاه به خانه برنگشت. پدر کهنسالش هنوز که هنوز است، باورش نمیشود و چشمانش به دروازه خانه خشکیده تا شاید پسرش از درب وارد شود.
فرزندان را به آسانی بزرگ نکرده بود. پس از مرگ همسرش در دایکندی، به سختی کودکان را کلان کرد. مخصوصاً این آخری را خیلی دوست داشت، برای همین با این رفتن و پرکشیدن کنار نمیآید. با همان لهجه زیبای هزارهگیاش میگوید: «چه دروغ بگویم، همی که از دروازه داخل میآمد، دلمه خوش میشد. طرف قد و قامت بچیم که سیل میکدوم، شکر میکشیدم. از مه گرفتن، بچیم ره از مه گرفتن، جوانم ره از مه گرفتن…» رنگش سرخ میشود و دوباره پرت میشود و در سوگ پسرش اشک میریزد.
دوازدهم عقرب بود. آدمی گاهی ناخودآگاه غریبانه وداع آخرین را میکند، مثل آن روز که داوود دلش از حویلی خانه کنده نمیشد. کمی ناوقت شده بود، اما بیشتر ماند، بیشتر نشست و بیشتر با پدر حرف زد. پس از آن با بکس دانشگاهش روی حویلی رفت، یک بار خداحافظی کرد و دوباره برگشت. چرخی در میان گلدانها زد، سپس از شیشه کلکین نگاهی دوباره انداخت و دست را به نشانه خداحافظی تکان داد و رفت.
حاجی اسحاق در خانه بود که خبر شد بر دانشگاه کابل حمله شده است. پسرش و دو داماد خانوادهاش به طرف دانشگاه رفتند. تلفن داوود روشن بود، اما پاسخ نمیداد. هر چه زمان میگذشت، این زنگهای بیپاسخ تبدیل به دلهرههای عمیقتری میشد که ریشه در جان میگرفت. هر زنگ بیپاسخ، یک زخم نه، که صد زخم بود.
پیرمرد گاهی قرآن میخواند، گاهی نماز ادا میکرد و گاهی با دستان لرزانش دانههای تسبیح را میگرداند. چهار بجه شده بود و هنوز خبری نبود. با مبایل خودش دوباره شماره داوود را گرفت، اما این بار خاموش شده بود. حاجی اسحاق میگوید: «همی که دیدم خاموش شده، دلم یک دم کنده شد. فهمیدم که بچه کشته شده!» زنان خانه همه میگریستند و غوغایی برپا شد. نه کسی لب به نان و آب میزد و نه کسی با کسی سخن میگفت.
از شام هم گذشته بود که دروازه خانه با صدای هقهق چندین مرد گشوده شد. جرات نکرده بودند پیشاپیش زنگ بزنند و خبر بدهند. از روی حویلی فریاد آمد که «داوود ره آوردیم، نه با پای خودش، روی دستهایمان آوردیمش.» مرثیه این سوگ همینجا به اوج میرسد که باید پدر نعش پسر را بر دوش میکشید. پیکر بیجان پسر کوچک خانه را آوردند. ناگهان خواهر داوود جیغ زد که حاجی بابه ضعف کد… اسحاق بیهوش شده بود. توان بر دوش کشیدن نعش پسر را نداشت. برای ثانیهای تمام آن به چنگ و دندان گرفتن فرزندان از پیش چشمش گذشت و از حال میرفت. آرزو داشت او را در لباس دامادی ببیند، اما این آرزو ناتمام ماند.

همسایهها یکی پس از دیگری فهمیدند. محلهای است در شهرک امید سبز که همه همدیگر را میشناسند. برخی گریه میکردند و برخی دیگر از آخرین دیدارهای خود با داوود میگفتند و سر تکان میدادند که «حیف جوانیش!» یکی میگفت: «داوود روز قبل آمده بود که مرا جمعهها به کارگری ببر، پیسه نیاز دارم.» دیگری میگفت: «حیف که کورس انگلیسیاش آخرایش بود.» همینطور روایتها بین هم میچرخید و دستبهدست میشد.
آشنایان داوود، او را پس از چندین ساعت انتظار مقابل دانشگاه کابل و مراجعه به شفاخانههای مختلف، در شفاخانه ۴۰۰ بستر، غرق در خون یافته بودند. مرمیهای پیهم، رمق از جان او گرفته بود. آنگاه روایت زینب، همصنفی او، به ذهن میآید که میگفت: «خود ره به مردن زده بودم. وقتی صدای شلیکها آرام شد، کمی سرم را بلند کردم، دیدم خون از دستان داوود فواره میزد، ناله میکرد، خیلی ناله میکرد!»
همسایهها دور اسحاق و خانوادهاش را گرفته بودند، هم تسلای دل میدادند و هم برنامهریزی برای تدفین جوان از دست رفته. فردای آن روز داوود را در تپه شهدای روشنایی به خاک سپردند و پس از آن روز دیگر هیچ چیز برای اسحاق عادی نشد.
خنده تلخ پدر داوود در واکنش به گفتوگوهای صلح پر از معنا است. میگوید: «پیش از همه اینها، حکومت بیایه واضح بسازه که کدام نانجیبهایی از ریختن خون اولاد ما سود بردند؟ زندانیان طالب ره رها کردین و در مقابل اولاد ما کشته شد. همی قسمی خو صلح نمیآیه. با قتلعام جوانها صلح نمیآیه. خوده فریب میتین یا مردم ره. کاش صلح میآمد، کاش قبل از کشته شدن جوان مه صلح میآمد. در دوحه ریشه این خونریزیها پیدا شوه، از طالبان پرسان شوه، از کشتن همی جوانها چه سود به اونا رسید؟ چه میرسه به اونها که بعد از دانشگاه کابل هم بس نکدن، هر روز یک جوان کشته میشه، هر روز قد و قامت یک پدر رقم مه خم میشه، بالاخره چه حاصلشان میشه؟»
اکنون که روزها از آن حادثه گذشته، هیچ چیز دیگر برای پدر داوود سر جایش نیست. او تنها مرد داغدار و سوگوار این دیار نیست، بلکه یکی از پدران فراموش شدهای است که در کنج تنهایی خود هنوز به عزا نشستهاند. هنوز میگریند و زندهگی شاید به این زودیها دیگر به آنها روی خوش نشان ندهد. پس از نزدیک به سه ماه، همه چیز برای مردم عادی است و رویداد خونین دانشگاه کابل به همین زودی به تاریخ سپرده شد. روز از نو و رویداد از نو…
