یک سال کار داوطلبانه در فرانسه
صفیالله طاها

داوطلبی را در زبان فرانسوی «bénévolat» میگویند. این واژه از دو واژه لاتینی «bonne» به معنای خوب و «volonté» به معنای خواست، ترکیب شده است که آن را حسن نیت نیز گفتهاند. در تعریف داوطلب گفته شده است «کسی که بدون درنظرداشت درامد مادی، وقت، توان و مهارت خود را در خدمت دیگری قرار میدهد». داوطلبی در فرانسه جایگاه باارزشی دارد. براساس آماری که ارایه شده، از هر چهار نفر در فرانسه، یک نفر داوطلب است که در این میان افراد بالاتر از ۶۵ سال، بیشترین نیرو را تشکیل میدهند. از جمله اسبابی که باعث رشد داوطلبی در جامعه فرانسه شده است، بنا بر گفته افراد داوطلب: «در پهلوی خدمت به دیگری، آنها مهارتی را کسب میکنند، احساس میکنند که مفیدند، از نقاط ضعف و قوت خود باخبر میشوند و نقش خود را منحیث شهروندی مفید بازی میکنند.»
از سال ۲۰۱۰ بدینسو، همهساله ۲٫۵ درصد به تعداد افراد داوطلب در فرانسه اضافه شده است. در مدارس، دانشگاهها و حتا شرکتهای تجارتی سعی بر این است تا دانشآموزان، دانشجویان و کارمندان در پهلوی درس و کار، فعالیت اجتماعی داوطلبانه نیز داشته باشند و جامعه را از نزدیک ببینند.
داوطلبها در عرصههای گوناگونی فعالیت میکنند، از آموزش بهویژه آموزش زبان، طبابت، برگزاری سرگرمیها و کلاسهایی چون آموزش موسیقی، رقص و ورزش گرفته تا همراهی افراد، برقراری ارتباط و صحبت با کهنسالها و افراد تنها. هرکسی که علاقهمند کار داوطلبانه باشد و یا نیازی به کارگر داوطلب داشته باشد، میتواند با جستوجوی کوتاه با سازمانهای فعال در فرانسه ارتباط برقرار کند.
من تقریباً یک سال پیش وارد فرانسه شدم. به محض ورود به فرانسه، بر آن شدم تا زبان فرانسوی را بیاموزم. چون ورودم همزمان شد با تعطیلات تابستانی، کلاسهای رسمی آموزش زبان فرانسوی تعطیل بود.
بعد از جستوجویی کوتاه با سازمان خیریهای بینالمللی آشنا شدم به نام (STCP) Serve The City Paris که یکی از فعالیتهایش در پاریس برگزاری هفتهای یک بار جلسه آموزش زبان انگلیسی و فرانسوی برای مهاجران و افراد علاقهمند است. در اولین جلسه، چند نفر معدود بودیم. من با رییس این سازمان در پاریس، تام ویلسکام، که شهروند امریکاییـفرانسوی است، آشنا شدم. ایشان برایم عبارات اولیه را بهشکل شفاهی آموزش داد و گفت که چگونه میتوانم بهشکل مؤدبانه چیزی را بگویم یا بخواهم.
در گفتوگو و تعاملات روزانه در فرانسه، استفاده از واژهها و عبارتهای مؤدبانه، مانند «سلام»، «سپاس»، «خوشبختم»، «لطفاً»، «معذرت میخواهم»، «متاسفم»، «خواهش میکنم» و یا استفاده از کلمات «آقا»، «خانم» و «شما»، خیلی رایج است، بهویژه هنگام صحبت با بزرگتر یا فردی ناشناس.
پس از اولین دیدار، رییس سازمان مرا تشویق کرد که در فعالیتهای دیگرشان سهم بگیرم تا هم بتوانم با افراد جدیدی آشنا شوم و هم زبان را راحتتر یاد بگیرم. فعالیت دیگر و اصلی این سازمان، توزیع غذا، نوشیدنی و لباس به مهاجران و افراد بیخانمان است. بیشترین افرادی که در فعالیتهای این سازمان و تمویل آن شرکت میکنند، داوطلبهای خارجیای هستند که در فرانسه کار میکنند و یا دانشجویانی که در فرانسه درس میخوانند.
من هم تصمیم گرفتم در برنامه توزیع غذای این سازمان شرکت کنم. معمولاً یکی از مسوولان این سازمان که در بخش فعالیتهای انساندوستانه و داوطلبانه تجربه طولانی دارد، در شروع برنامه، بهویژه روزهای شنبه که تعداد داوطلبها زیادتر است، صحبت کوتاهی میکند و داوطلبها را تشویق میکند تا در فعالیتهای اجتماعی سهم گرفته و به نحوی در بهبود اوضاع انسانها سهیم شوند. دومین روز فعالیتم در این سازمان، همزمان شد با تحولات سیاسی در افغانستان؛ شروع روزهای سیاهی که نهتنها به هموطنان ما در داخل و خارج از افغانستان پر از غم بود، بلکه برای هر انسانی که بویی از انسانیت میبرد، مایه تاسف و تاثر بود.
در شروع برنامه آن روز، پیتر دیویت که یکی از اعضای رهبری این سازمان و شهروند کانادا است، به داوطلبهای حاضر یادآوری کرد که «امروز ما در شرایطی قرار داریم که برادران و خواهران ما در افغانستان در بدترین اوضاع قرار دارند. ما که در اینجا آرام زندهگی میکنیم، نباید آنهایی که در افغانستان، یمن و دیگر کشورهای جنگزده هستند را فراموش کنیم.» در پایان صحبتهایش گفت: «بیایید برای یک دقیقه به خاطر مردم افغانستان سکوت کنیم. اگر کسی به خدا باور دارد، برای مردم افغانستان دعا کند. اگر کسی به قدرت فوق بشری باور دارد و میتواند برای برادران و خواهران ما در افغانستان انرژی مثبتی بفرستد تا آنها بتوانند این دشواریها را بهآسانی سپری کنند، انرژی مثبت بفرستد.» بعد از یک دقیقه سکوت و دعا، متوجه شدم یکی از رضاکارانی که ظاهراً مسیحی و اهل آفریقا است، دارد به روش خودش دعا میکند.
این صحبت کوتاه و همدردی با مردم ما، برایم جالب و همزمان پرسشبرانگیز بود. چگونه انسانی که نه به دین ما باور داشته نه با ما رابطه خویشاوندی دارد، نه از منطقه ما است و نه همزبان ما، چنین احساسی در مقابل ما دارد؟ در حالی که ما به غیرمسلمانها نجس، جاهل، وحشی، بیاحساس و هزار و یک بد و بیراه دیگر میگوییم. دیگر اینکه خود ما در بین خود ترحم نداریم. همین لحظه، هموطن، همزبان و همکیش ما به خاطر رسیدن به ثروت و قدرت، برادر خود را به فجیعترین شکل از بین میبرد، خواهری را میآزارد، پدر و مادری را به سوگ مینشاند و بالاخره باعث رنج و زحمتی برای انسانی میشود.
افرادی که همان روز آنجا بودند، بعد از اینکه دانستند من افغان هستم، هرکدام آمدند با من که یگانه افغان در آن روز آنجا بودم، صحبت و احوالپرسی کردند تا احساس تنهایی نکنم. مرا به خانههایشان دعوت کرده و برایم گفتند که اگر چیزی ضرورت دارم، با آنها در میان بگذارم.
بعد از آن روز، تصمیم گرفتم تا هر هفته در برنامه این سازمان شرکت کنم. مهمترین چیزی که قبل از شروع کار بر آن تاکید میشد، این بود: «افرادی را که کمک میکنیم، آنها را براساس نیازمندیهایشان نشناسیم، بلکه نامشان را بدانیم. آنها را دوستان خود دانسته و با آنها صحبت کنیم. در مورد هفته گذشتهشان بپرسیم، اگر مشکلی دارند و یا نیازی، کوشش کنیم که حل کنیم و یا با مسوولان سازمان در میان بگذاریم تا با آنها همکاری صورت گیرد.»
پس از مدتی در یکی از برنامههای آموزشی این سازمان شرکت کردم که اعضای داوطلب آن از کشورهای مختلف در پاریس جمع شده بودند. در آنجا برخی پیشنهادات و توصیهها برای داوطلبها میشد. یکی از مواردی را که توصیه کردند، این بود که از افراد بیخانمان نباید توقع داشته باشیم تا در قبال کار به اصطلاح خوب ما، با ما برخورد خوبی کرده و از ما تشکر کنند؛ چون این افراد در شرایط مطلوبی زندهگی نمیکنند. بنابراین، هر نوع برخورد و یا واکنش منفی از طرف این افراد را باید نادیده بگیریم و این امر در خدمت به آنها نباید تاثیری بگذارد.
باری نزدیک کریسمس قرار شد به کمپی برویم که بیشترشان وطنداران افغان ما بودند؛ کسانی که تا آن زمان از طرف دولت فرانسه برایشان جای بودوباش فراهم نشده بود. همکاران داوطلب در سازمان از من خواستند که آنها را همراهی کنم. بخشی از فرهنگ غربیها در کریسمس، دادن هدیه به یکدیگر است. همکاران ما هم به خاطر اینکه روزهای کریسمس بود، علاوه بر کالا، کفش و نوشیدنی گرم، برای هموطنان افغان ما غذایی تهیه کردند و در ضمن شیرینی بردند تا آنها هم برای چند لحظهای خوش باشند؛ اما بعد از رفتن به آن کمپ، با برخورد بسیار ناخوشایند برخی از وطنداران مواجه شدیم. برخی از غذایی که برده بودیم، نمیخوردند. فکر میکردند حرام است، در حالی که همکاران ما حلال بودن غذا را مد نظر داشتند. برخی از هموطنان ما که آنجا بودند، ما را متهم میساختند که از دولت کمک میگیریم و چیز اندکی را به آنها توزیع میکنیم. من چون با سازمان آشنایی داشتم، افرادی که آن روز آمده بودند را نیز میشناختم و میدانستم که چه کسی چه چیزی آورده است، کوشش کردم به آنها توضیح بدهم که اینها کمکهای شخصی است و از کدام مرجع خاصی گرفته نشده، اما وطنداران ما نمیخواستند گوش کنند. حتا یکی از وطنداران برایم توصیه کرد که با این افراد نباید نشست و برخاست کنم، چون پیامبر گفته است که دوستی با غیرمسلمانها خوب نیست. لحظهای که کمپ را ترک میکردیم، برخی گفتند که دیگر نمیخواهند ما را در آنجا ببینند و بهتر است دیگر به آنجا نرویم.
برای کسی که تازه به سرزمین جدیدی وارد میشود، کسب اعتماد مردم و وارد شدن به اجتماع، یکی از مهمترین نیازها است، بهویژه برای مهاجر. داوطلبی یکی از راحتترین وسیلهها برای چنین کاری است. من بعد از مدتی از کار با این سازمان، با سازمان طبیای به نام Medical Aide For Refugees and Displaced People (MARDi) آشنا شدم که بیشتر داکترانشان از انگلستان بودند و مهاجران را داوطلبانه تداوی میکردند. مرکز این سازمان در انگلستان بود و در فرانسه نیز نمایندهگی داشت. من چون به زبانهای فارسی، پشتو، عربی و انگلیسی صحبت میتوانم، درخواست دادم تا منحیث ترجمان داوطلب با آنها کار کنم؛ اما این سازمان از من خواست تا شخص یا نهاد معتبری توصیهخطی بنویسد تا درخواستم را قبول کند. یکی از مسوولان STCP توصیهخطی نوشت و در آنجا نیز هفتهای یک بار شروع به کار کردم. بعد متوجه شدم که سختگیریشان به علت آزار جنسی است که یکی از وطنداران افغان ما قبلاً در آنجا سبب شده بود، بدین دلیل در گرفتن افراد محتاط بودند. اگرچه چند تن دیگر از هموطنان ما زمانی که من شامل کار شدم، در آنجا منحیث ترجمان داوطلب فعالیت میکردند. فعالیت این سازمان طبی بعد از مدتی در فرانسه به پایان رسید.
بعد از آن با یکی از سازمانهای دیگر به نام (EPTLM) English Pour Tout Le Monde که برای مهاجران انگلیسی تدریس میکرد، آشنا شدم و درخواست همکاری دادم. داوطلبهایی که در این سازمان کار میکردند، نیز از انگلستان بودند. هنگام مصاحبه از همکاری خود با سازمان STCP گفتم که این باعث شد مرا منحیث همکار قبول کنند و تا پایان سال درسی که چند روز قبل بود، با این سازمان همکاری داشتم.
در طول این یک سال با افراد و سازمانهای دیگری نیز آشنا شدم که هرکدام بهنحوی سعی داشتند به دیگران کمک کنند. با خانمی آشنا شدم که در شبهای سرد زمستان چون در خانهاش اتاقی بیکار داشت، مهاجران، بهویژه خانمهای بچهدار را، جای میداد تا شب را بهآرامی سپری کنند. با افراد کهنسالی مواجه شدم که در کلاسهای محاوره زبان فرانسوی با مهاجران اشتراک میکردند تا مهاجران بتوانند زبان یاد بگیرند. چیزی که خیلی برایم جالب بود، بیشتر این افراد از تحصیلات عالی برخوردار بودند. یکی از آنها در فلسفه دکترا داشت، دیگری در تاریخ هنر، یکی در روانشناسی ماستری داشت و دیگری مدتی در یکی از کشورهای همسایه ما دیپلمات بوده است و میتوانستند به چند زبان مکالمه کنند.
پاریس شهری است که در آن افراد، از ملتها، باورها، فرهنگها و زبانهای متفاوت، زندهگی میکنند. زندهگی در چنین شهری، میتواند با چالش و فرصت همراه باشد. من با انجام کارهای داوطلبانه و فعالیت با سازمانهای خیریه این شهر، توانستم با افرادی آشنا شوم و گوشهای از جامعه فرانسوی را ببینم که شاید بدون چنین کاری، ممکن نبود. همچنان در این مدت توانستم از تنهایی نجات یافته و شوک فرهنگی ورود به غرب که معمولاً مهاجران با آن مواجه میشوند را سادهتر هضم کنم. این فعالیتها در این مدت منجر به دستاوردی مادی برایم نشد، اما تعامل با افراد گوناگون برایم آموزنده بود؛ هم در مورد خود، هم دیگران و هم جامعه.
- در این مدت آموختم که انسانها اگرچه دین، مذهب، فرهنگ، رنگ و شکلشان باهم متفاوت است، اما جوهر انسانیشان آنها را با هم وصل میکند. کافی است این جوهر انسانی در وجود هر کسی زنده باشد تا آن شخص را وا دارد که در پی کاهش رنج و مشکلات دیگری باشد.
- در این مدت با افرادی، اعم از مرد و زن، آشنا شدم که به خدا، دین و آخرت باوری نداشتند. ظاهرشان نیز با آنچه در کشور و فرهنگ ما رایج است، متفاوت بود. با این حال، از مشکلاتی که دیگری داشت، رنج میبردند و دلسوزانه در پی حل آن مشکلات بودند. همچنان که کسی در مورد ایمان، مذهب، عقیده و باورم نپرسید، اما برایم منحیث انسان احترام قایل بودند. همکاری و همراهی این افراد مرا واداشت تا به انسان بدون درنظرداشت ملت، شکل، جنسیت، عقیده و باور توجه کرده و این را تمرین کنم.
- در این مدت دانستم که جامعه به تنهایی خود پیشرفت نمیکند. باید هرکس بهنحوی نقش خود را در بهبود اوضاع جامعه ایفا کند. شاید دولت نتواند از عهده انجام تمام امور برآید، اما کسانی که مهارتی داشته، درکی از مشکلات دارند و میتوانند کاری بکنند، باید دست به کار شوند.
- در این مدت این را دیدم که عامل بیرونی در تغییر خیلی موثر نیست؛ انگیزه درونی خیلی مهمتر است. به خیلی از هموطنان ما فرصت آموزش زبان فرانسوی میسر بود، اما در کلاس زبان بازیگوشی کرده و یا غایب بودند.
- در این مدت دیدم که چگونه پدر و مادرها با فرزندانشان برخورد میکنند. به کودکانشان آموزش دادند تا چگونه با بزرگترها برخورد کنند و چگونه از خردسالی، انساندوستی را به آنها آموزش دهند.
- در این مدت گاهی از تنهایی، غربت و مشکلات مهاجرت رنج بردم، اما دیدم که دروازههای جامعه غربی به رویم باز است و میتوانم با احترام به ویژهگیهای این جامعه در کنار مردم آن بهآرامی زندهگی کنم و از اندک تواناییهایی که دارم برای بهبود اوضاع و پیشبرد زندهگی بهرهمند شوم.
- در این مدت دیدم که انسانها میتوانند بدون دین در صلح و آرامش زندهگی کنند. دریافتم توحشی که برای ما در مورد غرب گفته بودند، توهم و نادانیای بیش نبوده است. چه زیبا گفته است حضرت مولانا:
ای بسا ظلمی که بینی در کسان
خوی تو باشد دریشان ای فلان