دانشجویی که در روز تولدش کشته شد
آسیه حمزهای

ساعت از چهار بعد از چاشت گذشته است. مادر را بیخبر گذاشتهاند و هیچکس پاسخ درستی به او نمیدهد. با همان پاهای رنجور در خانه راه میرود و تسبیح میگرداند. گاهی میرود روی حویلی، گاهی هم دروازه حویلی را باز میکند تا شاید از سر کوچه رقیه را در کنار پدرش ببیند که میآیند، اما نه پاسخی، نه پیامی و نه احوالی. یکباره تلفن زنگ میخورد. حسینداد است، صدای گریهی بلند شوهرش میآید. خبر کوتاه است و پر از سوز: «زن، بیچاره شدیم، بیخ ما کنده شد. رقیه دگه خانه نمیآیه!»
اینجا خانه رقیه کریمی است، دانشجوی سال چهارم اداره و پالیسی عامه دانشگاه کابل که در حمله دوازدهم عقرب بر ستاژ قضایی، کشته شد. همان دختری که در روز سالگرهاش با زندهگی وداع گفت. دختری که بارها از او روایت شد که پاهایش ضعف کرده بود، که پدرش را صدا میزد، که نمیتوانست با سرعت فرار کند، که مهاجمان او را هدف گرفته و با پنج مرمی در میان کالاهای خزانیای که روز قبلش از کوتهسنگی خریده بود، غرق در خون کردند. رقیه گلگون شد. ۲۹ روز گذشته است، اما اینجا و این لحظه داغ رفتن دختر جوان خانه هنوز تازه است. قامت پدر خمیده است و مادر خون میگرید، اما وای از دل خدیجه… وای از دل خواهری که خود را آن روز به آب و آتش زد، اما ندید که ندید. نه رقیه را و نه همان لبخند مخصوصش را، و این آغاز یک سوگ بزرگ است، عین پریشانی.
وارد خانه میشوم. اول سلام، دوم تسلیت و سوم ناله یک مادر دلسوخته.
سکانس اول: فاطمه، مادر
جاکتی آبیرنگ به تن دارد، نشسته روبهرویم، اما بیقرار و نالان، زار و نزار میگرید. نه اینکه نخواهد، اما هرچه میکند، آرام نمیگیرد. دستمال کتانی خامکدوزیاش را بیرون میکشد و صورت محزونش را در میان نقش و نگار نخهای ابریشمی دستمال جای میدهد. آسمان ابری دلش آنچنان میبارد که انگار به این زودیها قرار نیست دوباره به روزهای عادی برگردد.
فاطمه، مادر رقیه است؛ مادر مهربانی که رقیه را نازدانه بار آورده بود. هر روز چای صبح که آماده میشد، از پایین زینهها صدا میزد: «رقیه! دختر، شیرینک مادر، بیا چای صبح بخور که دانشگاه میری!» اما حالا ۲۹ روز است از اتاق فقط عکسی مانده، مشتی خاطرات و هوای سرد و منجمد.
برمیگردیم به دوازدهم عقرب. حسینداد پدر خانواده در یک مراسم دعوت شده است. از قرار معلوم مادر هم جایی دیگر میرود. حوالی ساعت ۱۱ پیش از چاشت است. فاطمه به مبایل دخترش زنگ میزند تا بگوید که نان چاشت را در دانشگاه با دوستش عاتکه بخورد. بار اول و دوم پاسخ نمیدهد. فاطمه هنوز خبر ندارد چه اتفاق افتاده و با خودش فکر میکند که حتماً مصروف درس است. آشوب کمکم در دلش پا گرفته، اما دلیلش را هنوز نفهمیده است. زنگی از شوهرش میآید. حسینداد خبر از حمله بر دانشگاه کابل میدهد. اینجا است که فاطمه دلآشوبهاش دوچندان میشود و میگوید: «مرد، برو طرف دانشگاه که دختر جواب نمیته.» در خانه نشسته است، تسبیح به دست ذکر میگوید تا حادثه بهخیر بگذرد. همزمان زنگ هم میزند، پشت سرهم، یک بار، دو بار، سه بار… آن روز ۱۴۰ بار فاطمه زنگ میزند، اما آن سوی خط انگار کسی زنده نیست و نفس نمیکشد که پاسخی بگوید. حسینداد هم هنوز خبری نداده است. به چه کسی باید زنگ بزند و دلهرههایش را باید با کی بگوید؟ یادش از خدیجه میآید، دختر کلانترش که گاهی راز دلش را با او میگفت.
ساعت از ۴ بعد از چاشت گذشته است. فاطمه را بیخبر گذاشتهاند و هیچکس پاسخ درستی به او نمیدهد. با همان پاهای رنجور در خانه راه میرود و تسبیح میگرداند. گاهی میرود روی حویلی و گاهی دروازه حویلی را باز میکند تا شاید از سر کوچه رقیه را در کنار پدرش ببیند که میآیند؛ اما نه پاسخی، نه پیامی و نه احوالی.
یکباره تلفن زنگ میخورد. حسینداد است. صدای گریه شوهرش بلند میآید. خبر کوتاه است و پر از سوز: «زن، بیچاره شدیم، بیخ ما کنده شد.» بعد صدای ممتد تلفنی که قطع شده است. کسی در خانه نیست، فاطمه یکتنه عزاداریاش را آغاز کرده، همینجا، در همین اتاق. کسی صدای این نالههای محزون را نمیشنود. رقیه دیگر به خانه باز نمیگردد. همان شب پیکر بیجان رقیه را به مسجد محل میآورند. کسی نمیخوابد، کسی آرام نمیگیرد. همهی محله سوگوار شدهاند، گویی سوگ حسینداد و فاطمه، سوگ آنها است.
در همین لحظه ـ دوباره فاطمه مقابلم نشسته ـ این داغ تازه است. از آنجا فهمیدم که تا نام رقیه را میگرفتم، آتش بر جانش شعله میگرفت. از بیتابی به سختی نفس بالا میآید. دوباره همان دستمال خامکدوزی را گذاشته روی صورتش. از این حرفهای مادر و دختری که مادر میگوید و دختر پاسخ نمیدهد، تنها خدا میداند. صدای فاطمه است که میگوید: «رفتم به مسجد، جان دخترم چشمه خون بود، سرش غرق د خون. اخ الا اخ الا بمیرم برای دخترم. یک دختر مه که نیست، یما سیاووش هم پاره وجود مه است. او سه برادر هم که با هم کشته شدن، تکه وجودم استن. مشعل و شقایق هم اولاد مه استن. یک دختر مه که کشته نشده، افغانستان در خون خود تر شده. همی د دوحه چه میکنن؟ صدای مه ره برسانین که از برای خدا بس است، اولادکشی نکنین، دختر مه که تفنگ نداشت، د دستش قلم بود. او چه کده بود که حالا هرچه صدایش میزنم، جوابم نمیته؟»
سکانس دوم: حسینداد، پدر
دوازدهم عقرب، حسینداد در مراسم یکی از آشنایان است. ناگهان میان اطرافیان همهمهای میشود. خبر میرسد که بر دانشگاه کابل حمله شده است. عاجل بیرون میشود و به همسرش زنگ میزند. میرود طرف دانشگاه، راهها همه بند است. امروز در کابل آشفتهبازاری است. همینطور که میرود، مدام به مبایل رقیه زنگ میزند. به توصیف ساده و بیآلایش خودش: «زنگ تیر میکد، جواب نمیداد؛ زنگ تیر میکد، جواب نمیداد…» در آن روز بیش از ۷۷ زنگ از پدر به دختر زده شد.
حسینداد نزدیک شفاخانه علیآباد رسیده است. موجی است از مردم نگران و بیخبر. از آن سو، صداهای مهیب میآید. جگرگوشه حسینداد در داخل است و او بیرون. فضای اطراف دانشگاه به شدت امنیتی است و او که چون مرغی پرکنده گاه این سو و گاه آن سو میدود. گاهی روی کوههای مشرف بر دانشگاه میرود. ساعت تقریباً ۴ بجه شده و هنوز خبری نیست. پسرش که در صفوف پولیس است، توانسته وارد ستاژ قضایی شود. اینبار زنگ تلفن گویای خبر ناگواری است. حسینداد نمیتواند بار آن را به تنهایی بر دوش بکشد، به فاطمه، همسرش، زنگ میزند و میگوید: «زن، بیخ ما کنده شد، رقیه دگه خانه نمیآیه!»
آمبولانسها یکی پس از دیگری اجساد را بیرون میکشند. رقیه میان آنها است. پنج مرمی به دو شانه، گردن و پشت سرش خورده و چیزی از او نمانده است. حسینداد در همان حالتی که خود را از دست داده، نمیخواهد جسد دخترش را به شفاخانه منتقل کند. مستقیم میبردش خانه و بعد در مسجد محله که غوغایی برپا میشود. ساعت ۷ شام غریبان رقیه است.
سکانس سوم: خدیجه، خواهر
خواهر است دیگر، همیشه نگران رقیه دردانه. بازار میرود که زنگ مادرش میآید: «خدیجه! د دانشگاه کابل زدوخورد شده. آغایت رفته دانشگاه». همه مسیر تا رسیدن به پدر گریه میکند. چیزهای عجیبی به ذهنش میرسد. گاهی روز قبل به یادش میآید که رفتند کالای خزانی خریدند، گاهی در خیالش میآید تحفهای که قرار بود برای تولدش امروز بدهد، گاه هم به یاد میآورد که چند شب پیش خواهرش چهقدر دلبرانه در محفلی میرقصید. بعد بغضش میترکد و در دلش میگوید: «خدا نکند که حتا خار به پای خواهرم رفته باشد».
میرسد به دانشگاه و تلاش میکند وارد شود. نیروهای امنیتی اجازه نمیدهند. آنقدر اصرار میکند که یکی میگوید: «پس شو اگر نی شلیک میکنم!» خدیجه اما در حالی که به پهنای صورت اشک میریزد، میگوید: «بزن، از این حالت که بهتر است.» تلاشهایش فایدهای ندارد. میرود طرف دروازه دیگر. تقریباً شام شده است. یکی از همصنفیهای رقیه را میبیند، در حالی که زخمی و خونین است. میگوید: «رقیه کجا است؟ مه همشیرهاش هستم.» همصنفی رقیه با حالتی ویران میگوید: «ضعف کده بود، ما فرار کدیم. دگه خبری نشد از رقیه.» در همین لحظه صدایی آشنا به گوشش میرسد، هایهای گریهی پدرش حسینداد است. میدود آنسو، کابوس واقعیت میشود….
۲۹ روز میشود که رقیه پرکشیده و فقط از او کتابچهای برجای مانده است. در صفحهای از آن نوشته است: «برنامهریزی و عملگرایی؛ تبدیل به عادت شود، یک عادت پایدار». بر اساس آن برنامه، امریکا، استرالیا و ترکیه از گزینههای او برای ماستری بودهاند و پس از آن میخواست مشاور وزارت معارف شود. رقیه با همهی آرزوهایش زیر خاک رفت و خانوادهاش را برای روزهای مدیدی به عزا نشاند. اکنون از او همین کتابچه باقی است و یادگاری که هیچگاه فراموش نخواهد شد.