از ورای دود و آتش (۳۸۴)
پدرم را از ما گرفتند
از روزهای آتش سوزی و وحشت سخن داریم. از آن روز های که جنگ میان تنظیم های مختلف در نقاط پرنفوس شهر کابل در گرفته بود.
از زبان دختری جوانی می شنویم که خود در مورد سر گذشت تلخ زندگی خود قصه می کند: «در پل سوختهی شهر کابل زندگی میکردیم ما دو خواهر از آوان کودکی از مهر و آغوش مادر دور شده بودیم. زمانی که کمی بزرگ شدیم، بار بار از پدرم سوال میکردیم که مادرم کجاست.
پدرم برای ما حقیقت را باز گو نمود و گفت: زمانی که کودک بودیم مادرم در اثر مریضی در گذشت و ما را تنها گذاشت. اما ما دو خواهر هیچ گاهی کمبودی مادر را احساس نمی کردیم، زیرا پدرم شخصی بسیار خوب بود. برای ما هم مادر و هم پدر شده بود.
پدرم در یکی از نهادهای دولتی ایفای وظیفه مینمود و بعد از وقت، در کنار سرک، دکان خوراکه فروشی داشت. دکانداری از یک طرف برای پدرم یک مصروفیت بود و از طرف دیگر در اقتصاد ما نیز کمک می شد.
در آغاز روز های جنگ، تا هنوز درگیری ها به اوج خود نرسیده بود. هیچ گاهی هم تصور این را نداشتیم که روزی کابل به میدان جنگ مبدل می گردد. آغازین روز های آمدن تنظیم ها به داخل شهر کابل بود. کسانی که از این مردم شناخت داشتند، خانه های شان را ترک گفتند. اما بسیاری از خانواده های مانند ما که در مورد آنها شناخت نداشتند باقی ماندند. ما به این دلیل که به هیچ یک از احزاب سیاسی وابسته نیستیم، منطقه و خانهی خود را ترک نکردیم. اما با دیدن همسایه های خود که خانههایشان را ترک میکردند، با پدرم مشوره نمودم که منطقه را ترک نماییم. اما پدرم نظر به دلایل خاصی که نزد خودش بود، ما را قناعت داد و خانه را ترک نکریدم.
عصر روز پر خاطره و سیاهی را به یاد دارم که پدرم در دکان بود و ما دو خواهر مصروف کار های خانه که ناگهان صدای بسیار دلخراشی که گوش را کر می کرد، بلند شد. با شنیدن این آواز، صدای ناله و فریاد مردم از بیرون به گوش می رسید که همه فریاد کنان کمک می طلبیندند. هر چند می خواستم تا از جایم برخیزم، اما آن چنان فضای اتاق را بوی باروت و دود و خاک گرفته بود که توان خارج شدن را نداشتم. خواهر کوچکم را صدا کردم؛ او هم مانند من در انبار خاک بود و صدای خود را بلند کرد که «زنده هستم». در حالی که ما دو خواهر احساس خوشی داشتیم که کدام آسیبی به ما نرسیده، متوجه شدم همه مردم پشت دروازه حویلی ما جمع شده و خاموشانه حرف می زنند. خود را نزدیک به آنها نمودم و متوجه شدم که پدرم غرق خون است و تمام لباسهایش تکه و پارچه شده است. هر دو بالای جسد بی روح پدرم زار زار گریه کردیم اما تا امروز آن حادثهی پر خاطره را از یاد نمیبرم. زندگی را با همه رنج و مشکلات اش سپری می کنیم. اما هر گاهی که مرگ پدر بی گناه ام به خاطرم می آید برای آنانی که پدرم را از ما گرفتند، نفرت و نفرین نثار می دارم. همیشه دعا می کنم تا این ظالمان که ما را در زندگی تنها ساختند و پدرم را که برای ما دو خواهر هم مادر و هم پدر بود، از ما گرفتند، به جزای اعمال شان برسند».
آنچه را خواندید گفته های یک دختر قربانی می باشد که در زمان جنگ های میان گروهی پدر خود را از دست داده است. وی میگوید که هیچ گاهی خون پدرش را نمیبخشد و از دولت تقاضا دارد تا این ظالمان را به پای میزی واقعی عدالت بکشاند و به جزای اعمال شان برساند.