از ورای دود و آتش (۳۳۷)
قاتلین پسر تازه دامادم را نمیبخشم
گزارش امروز به سلسله داستان های قبلی، سر گذشت روزگار تلخ مادری رنج دیده و قربانیای میباشد که چنین قصه میکند: «در آن روزها که از هر طرف شهر شلیک راکتهای کور و مرمی مردم منطقه را اذیت و آزار میداد، ما هم با جمعی از هموطنان بی جا شده راهی منطقهای شدیم که نسبت به منطقه ی ما امن تر به حساب میرفت. در آن روزها جنگ میان احزاب مختلف به شدت جریان داشت. از هر منطقه که میگذشتیم با گروه های مختلف و سوال های مختلف سر دچار میشدیم. با پاسخ دادن و دل پر از درد و ترس که نسبت به آنها میداشتیم، با هزار دعا و درود گفتن از نزد شان رها گردیدم.
پسر جوانم که در یکی از وزرات خانه های دولتی ایفای وظیفه مینمود، با خانم اش که تازه عروسی کرده بودند نیز با ما بودند. در هر پوسته که میرسیدیم، ما را توقف داده و پرسشهای گونان میکردند: از کجا هستید؟ به کجا می روید؟ و امثال اینها. ما به تمام این پرسش ها با وجودی که در دل خود ترس داشتیم، برای شان پاسخ میدادیم، تا این که سر دچار یکی از پوسته های ظالم و خدا ناترس شدیم. پسرم را با صدای بلند گفت : ایستاده باش! ما همه مانند جسد از نفس مانده توقف نمودیم . بدون این که دانسته باشیم چه گناهی را پسرم مرتکب شده، به لت و کوب او شروع کردند. بعد از گریه و ناله نمودن و اصرار زیاد، رهایی پسرم را خواستم و گفتم چه گناهی را مرتکب شدیم؟ بدون این که سخنی با ما رد بدل نموده باشند، به اشاره ی تفنگ گفتند: شما بروید، پسر تان را بعد از امر قوماندان خود رها می کنیم. هر چند گریه و ناله کردم و دست پای شان را گرفتم، اما هیچ فایده نکرد. ما با دل پردرد به منطقه ای که می خواستیم رسیدیم، اما تمام حواس و فکرم به طرف پسرم بود، زیرا می دانستم که آنها دل بی رحم دارند و به کسی ترحم نمی کنند. این را هم می دانستم که مردم را به خاطر ملیت و زبان شان که از فلان منطقه هستند از بین می بردند. با وجود این که همه بی رحمی شان را خوب می دانستم، هر لحظه را در انتظار می گذشتاندم. هر باری که دروازه تک تک می شد، فکر می کردم پسرم آمده باشد . من و پدر ریش سفیدش به مرض های مختلف مبتلا گردیدیم و هر روز تشویش و پریشانی ما زیاد می گردید. به همین حالت انتظاری شش ماه را گذشتاندیم. روزی یکی از دوستان ما برای شوهرم گفت جسدی در کنار کردهای جواری که در جوار خانه ای قبلی ما قرار داشت، یافت گردیده است. همین که شوهرم به دیدن آن جسد رفت، بعد از لحظه ای دوباره با گریبان پاره شده در حالی که به سرو صورت خود می زد برگشت. ناگهان متوجه جسد پر خون پسر جوانم شدم. آن گاه دیگر به خود ندانستم. آسمان بالای سرم چرخ زد و بی هوش شدم . بعد از یک مدتی که دوباره به هوش آمدم، در کنار جسد پسرم بودم که همه دوستان و همسایگان ما اظهار تاسف می نمودند». در حالی که هنوز سخنان این مادر که دل اش پر از درد و غم بود، ختم نگردیده بود . با کشیدن آهی پر سوز دوباره آغاز نمود: «من هیچ گاهی خون پسر تازه دامادم را که شش ماه از عروسی اش می گذشت نمی بخشم».
آنچه را خواندید گفته های یک مادر قربانی بوده که پسر خود را در جنگ های میان گروهی از دست داده است. وی به گفته هایش اضافه می کند که هیچ گاهی قاتلین پسر خود را نبخشیده و از دولت تقاضا دارد تا صدای قربانیان را شنیده و مجرمین را به محاکمه بکشاند.