روزگار سپریشده ی ستارهها
اشاره: دیوید تامپسون، منتقد قدیمی سینما کوشیده به این سوال پاسخ دهد که چرا دورانطلایی ستارههای سینمای کلاسیک دیگر تکرار نشده است؟ چرا ستارههای امروز، فاقد آن وجه اسطوره گون مانند گریکوپر، کلارک گیبل یا همفری بوگارت هستند؟ میگویند آدمهای نوستالژیک، خیلی عقلگرا نیستند، ولی مقاله ی تامپسون با وجود حس نوستالژیکی که در سطر به سطرش حس میشود، دلایلی منطقی برای تغییر شرایط سینمای امروز با دوران سینمای کلاسیک میآورد؛ این که بازیگران عصر طلایی متعلق به دورانی سپری شدهاند و این که سینما دیگر حلاوت گذشته را ندارد.
این مطلب را در شرایطی مینویسم که مدتی از اکران فلم «شوالیه تاریکی» در امریکا میگذرد و انتظار میرود فلم در گیشه سالانه به خوبی عمل کند، آن هم بدون در نظر گرفتن این که این فلم تنها نسخه ی دیگری از بتمن است. از طرفی این زمزمه از همان هفته ی اول اکران به گوش میرسید که هث لجر میتواند با این فلم نوعی سوپر استار باشد، هر چند که طبق قانون نانوشته ی سینما، مردهها همیشه شانس ستاره بودن دارند و در این میان برخی دست به مقایسه شرایط فعلی با زمان مرگ جیمز دین زدهاند. اگر کسی این مقاله را بخواند و البته اهل تحقیق هم باشد، بهراحتی متوجه عطشی که در روزهای پس از مرگ جمیز دین برای تماشای فلمهایش وجود داشت، خواهد شد.
در آن روزها همه قبل از هر چیز این موضوع را در نظر میگرفتند که دیگر جیمز دینی بر پرده ی سینماها وجود نخواهد داشت و به گیشهها هجوم برده بودند؛ هر چند که این موضوع تنها برای امریکاییها مفهوم داشت و جیمز دین برای کسانی که او را در انگلستان کشف کرده بودند، قبل از این که ستاره شود، مرد. به همین خاطر هر فلمی با هر سوژهای که هث لجر تنها ۳۰دقیقه در آن حضور داشته باشد، از این پس پتانسیل بدل شدن به یک پدیده ی سینمایی را در گیشه دارد. این مثال به ما یادآوری میکند که در نظر گرفتن افرادی چون مت دیمن، تام کروز، جود لاو و یا تام هنکس بهعنوان بخشی از روند ستاره بودن در سینما، همان طور که کسانی چون بت دیویس، همفری بوگارت، گری کوپر و یا جوان کرافورد بخشی از آن به حساب میآمدند، تا چه حد بیمعنا است. برای درک این جمله طولانی شاید بهتر باشد به سراغ چند مثال برویم؛ زمانی ستارهها بهگونهای کار میکردند که گویی فردایی وجود ندارد. گری کوپر در طول ۵سال در ۲۴ فلم بازی کرد و بت دیویس در طول۱۲ سال ۵۰فلم داشت و در فاصله ۱۰سال (در اواسط دهه ۳۰ تا اواسط دهه ۴۰ ) ۷ بار نامزد دریافت اسکار شده بود. البته او در تمام این مدت فقط با یک استودیو کار میکرد و یک تیم ثابت فلم نامه نویسی، هنرپیشههای مکمل و فلم بردار او را همراهی میکردند. اکثر فلم نامهها برای شخص او نوشته شده بودند و فضای فلم و حتا نورپردازی در خدمت دیویس بود. ولی در نگاه دیگر همین ستارهها در سالهای افتخارشان، زندانیان سیستم استودیویی بودند.
دیویس همواره با مدیران استودیو وارنر برای ایجاد تغییر درفلم نامهها در حال درگیری بود اما استودیو همیشه در نهایت میدید که سیستم کار او جواب میدهد چرا که بت دیویس روی پرده ی سینما همان دیویس پر جنب و جوش و خودخواه و گاهی دیوانهای از کار درمیآمد که اطرافیان در زندگی واقعی از او سراغ داشتند، اما از طرفی همین دیویس بیثبات ولی پرتحرک میتوانست برای زنان آن روزها که بهدلیل نقش محدودشان در زندگی و جامعه عمدتا به افسردگی مبتلا شده بودند، ستاره ی سالونهای تیره سینما یا حتا الگوی زندگی باشد. این ستارهها که قرار بود روشنی بخش زندگی تماشاگران و تجلی بخش رویاهای آنها باشند، همگی با تیرگی و بیهویتی ناشی از زندگی حرفهای (استودیویی)شان، روزهای غمانگیزی را در زندگی واقعی سپری میکردند. اما این ستارهها تنها رویاهای مردم را روی پرده ی سینماها منتقل نمیکردند بلکه بهدنبال فنا شدن الههها و پادشاهان قرون گذشته، آنها اینک الگویی تمام عیار برای زندگی به شمار میآمدند. روزگاری پادشاهان و الههها برای قرون متمادی رفتار انسانی را تحت سیطره داشتند اما با فرارسیدن قرن بیستم جوامع بهدنبال موقعیتی برای شادی، دارابودن حق آموزش و حق رای و دیگر عوامل زندگی مدرن بودند. در چنین فضایی و به لطف محبوبیت سینما، ستارهها به سرعت جانشینان مستقیم الههها و پادشاهان شدند اما در خفا همه ی آنها خود را بردهای در سیستم استودیویی دهههای نخست قرن بیستم میدانستند.
هر دو موضوع علت و معلول هم به شمار میآمدند و توجیه شکست اکثر آنها در زندگی خصوصی شان بدون توجه به میزان شهرت شان در جامعه آن روز قابل درک نبود و هر دو این ها در کنار هم روند ستاره بودن را تشکیل میدادند که گاهی به بیش از۱۰ سال میرسید.
اما این عصر طلایی دوامی نداشت و پایان آن تا حدی به دست همین ستارگانی رقم خورد که دیگر اعتقادشان را به استودیو از دست داده بودند. در سالهای پس از پایان جنگ دوم جهانی سیستم استودیویی کارایی گذشته را نداشت و برخی از استودیوها ناچار به فروش سالونهای شان شدند و البته تلویزیون هم پابهپای سینما در سرگرم کردن مردم نقش داشت. جنگ باعث شده بود تا مردم به این حقیقت تیره برسند که بقا هم میتواند به اندازه ی شادی ارزشمند باشد. در سال ۱۹۵۰ جیمز استوارت – آن هنرپیشهای که روزی دوست داشتنی بود، نه؟– ناچار شد تا بدون پیش دستمزد در فلم «وینچستر ۷۳» بازی کند و تنها به سهمی از گیشه بسنده کند؛ بازی قدیمی دیگر به پایان رسیده بود.
نسل جدیدی(کرک داگلاس، وارن بیتی) در سینمای جهان بهعنوان تهیه کننده/ بازیگر و به عبارت بهتر صاحب اختیاران فلمهای شان ظهور کردند. ستارهها دیگر به حال خودشان رها شده بودند و اگر این روزها کسی از دیدن کارهای تام کروز تعجب میکند، باید در نظر داشته باشد که نمونه ی شیوه کار او در گذشته هم بوده و از همان روزها هم برخی متوجه شده بودند برای ادامه بقا در این جنگل باید همان قدر که درباره ی سینما میدانند، شیوه ی ادامه بقای تجاری راهم آموخته باشند. برخی از بهترین ستارگان بالقوه سینما همچون مارلون براندو به خاطر عدمرعایت این نکته زیر پای دیگران له شدند.
روزها و سالها ادامه داشت و کثرت قصهها در تلویزیون تنها به تماشاگران ثابت کرد که قصهگویی روندی تقلبی است و نمیتواند چیزی بیش از مجموعه کلیشهها و چند دام قابل پیشبینی باشد. مردم به این باور رسیدند که قصهها را بارها و بارها دیدهاند و دیگر نباید به سینما عشق داشت و این یعنی آغاز شک و سوظن به ستارگان: آیا اغلب آنها میان خالی نبودند؟ آیا عمر واقعی آنها کوتاه نبود؟ از طرفی ستارهها هم در گرداب شهرت غرق شده بودند و حتا برخی از آنها پس از مدتی کوتاه برای ادامه ی حیات حرفهای به مشکل برمیخوردند.
ستاره شدن هنوز هم امکانپذیر است. جولیا رابرتز در زن زیبا، دی کاپریو در تایتانیک و… ستاره شدند، اما همه ی این ها برای یک یا دو فلم بود. ریز ویترسپون در فلمهای «بزرگراه» و «انتخابات» ستاره بود، اما پس از آن ترجیح داد فقط هنرپیشهای شیک باشد و به جایی رسید که در فلم «walk the line» فقط بازیگر بود.
شاید مردم برای تماشای فلمهای برخی از نامهای آشنا هنوز هم به سینما بروند اما کجا میتوان سراغی از آن همه وفاداری به ستارگانی چون گرتا گاربو، کلارک گیبل و یا جوان کرافورد گرفت؟ ما دیگر ستارگان مان را دوست نداریم چون دیگر خودمان را دوست نداریم. شاید ما بهتر از خانوادههای مان در دهههای قبل زندگی کنیم اما دیگر به شادی ای که زندگی در اختیارمان قرار میدهد، اعتمادی نداریم. شاید آن بازیگری که روزگاری تنها در سینما و تلویزیون شاهدش بودیم حالا رفتار تمام ما را تحتتاثیر قرار داده است. همه ی ما این روزها بازیگران خوبی هستیم و دروغها و احساسات ساختگی خودمان را با صداقتی غلو شده به خوبی بروز میدهیم. شاید شما بگویید دوران ستارهها به سر آمده ولی شاید این فرهنگ است که نفس اش به شماره افتاده است.