داستان حقوق بشر (قسمت هشتم)
قرن نوزدهم: بنتام، مارکس و انگیزههای بشر دوستانه
حکومت وحشت و ترور که چند سال پس از اعلامیه حقوق بشر، فرانسه را در بر گرفت، نقض عملی ادعای خود مبنی بر طبیعی بودن «حقوق» بود، چه رسد به این که این حقوق را مسلم و مقدس نیز بشمارد. جرمی بنتام بانگ بر میآورد که «تا سخن از حقوق طبیعی به میان میآید، همواره در پس زمینه ی آن تعداد زیادی خنجر و نیزه میبینم که به مجلس ملی تقدیم میشوند … آن هم با هدف اعلام شده قلع و قمع دوستان شاه». این بنتام بود که حمله به «حقوق طبیعی» را یاوهگویی مبهم و انتزاعی دانست – «یاوهگویی هایی برای سواران چوب پا» – که با ترغیب از میانبردن تمایزات اجتماعی مفید، به دنبال ایجاد آشوب های سیاسی، چون حکومت وحشت و ترور هستند. انتقاد بنتام از اعلامیه حقوق بشر منطقی بود.
او میگفت که تمام حقوق، از جمله حق آزادی بایستی توسط قانون محدود شوند. بنتام بدین وسیله این مساله را مسلم فرض میکرد که قانون باید هماهنگ با آزادی باشد. او به عملگرایی نیز گرایش داشت. در واقع هیچ کس «آزاد به دنیا نمیآید» – همه ناتوان و ضعیف متولد میشوند و سال ها تحت سلطه ی خانواده قرار میگیرند. انسان ها حقوق یکسانی ندارند: حقوق استاد متفاوت است از حقوق شاگرد، همانگونه که حقوق نوابغ از حقوق دیوانگان. علاوه بر این، منشای حقوق طبیعی نیز نامشخص است: اگر این منشا خدا باشد، محتوای آن (صرف نظر از احکام «کتاب مقدس») ناشناخته است و اگر منشای آن «طبیعت» باشد، این حقوق غیر قابل اثبات و پیشبینی هستند. استحکام مباحثات بنتام تا حدودی باعث آن شد که در قرن نوزدهم و نیمه اول قرن بیستم حقوق طبیعی از رواج بیفتند. رواج مجدد آنها به عنوان «حقوق بشر» و نه «حقوق طبیعی» صورت پذیرفت؛ سرچشمه ی این حقوق در طبیعتِ بشر بود، نه در قوانین خداوند یا فصول.
منتقد جدی بعدی «حقوق بشر» کارل مارکس بود. او در ۱۸۴۴ مقالهای تحت عنوان «در خصوص مساله یهودیت» نوشت که در آن به این مساله میپرداخت که آیا اعلامیه حقوق بشر فرانسوی میتواند راهی برای مشکل یهودیانی چون او بیابد که از تبعیض نژادی در آلمان رنج میبرند. نتیجهگیری تحقیرآمیز او این بود که «اصطلاح معروف به حقوق بشر» … چیزی نیست مگر حقوق انسان های خودمدار؛ انسان هایی که از دیگران و جامعه جدا هستند. تاکید اعلامیه حقوق بشر بر انسان ها نه به عنوان شهروند که به عنوان بورژوا بود – افرادی که از جامعه کنارهگیری کردهاند و انگیزهای به جز هوس ها و منافع شخصی خود ندارند. و به عنوان مثال، حق مالکیت «حق بهرهبرداری از دارایی و فروختن آن به صورتی خودسرانه بدون توجه به سایر انسان ها و مستقل از جامعه است و این چیزی نیست مگر حق خودخواهی. «رهایی سیاسی» ایجاد شده توسط انقلاب، مقام انسان را به فردی خود محور و مستقل تنزل میدهد، در حالی که رهایی واقعی آن است که مقام انسان را تا حد یک شهروند یا «شخصیت حقوقی» ارتقا میبخشد؛ همان مضمونی که مارکس چند سال بعد در مانیفست کمونیستی خود از آن حمایت کرد.
قدرت این نقد به هنگام، متفکران مارکسیست را واداشت که در قرن بعد حقوق بشر را وسیلهای برای جهانی کردن ارزش های سرمایهداری، به ویژه آزادی داد و ستد بدون در نظر گرفتن مسوولیت اجتماعی به شمار آورند. بنابراین، دولت های سوسیالیستی تا هنگامی که فایده این مفهوم برای اتحاد اهداف چپ گرایان در مراحل بعدی جنگ سرد به اثبات نرسیده بود، در مورد آن یا سکوت اختیار میکردند یا نسبت به آن بدگمان بودند. اما مارکس در واقع حامی به رسمیت شناختن حقوق شهروندی توسط آن بیانیه بود: او با تایید گفتههای روسو، این حقوق همگانی را منبع جدیدی برای تبدیل اجتماع به یک «شخصیت حقوقی» میدانست. انتزاعی کردن مسایل تا این اندازه، همواره بنتام را خشمگین میکرد، گرچه که بعدها میتوان در ایده «نسل دوم» یا حقوق «اجتماعی و اقتصادی» شهروندان نسبت به تحصیل، مسکن و شغل و پس از آن باز هم در ایده ی حقوق نسل سوم نسبت به صلح و پیشرفت و محیط زیست پاک که متعلق به شهروندان جهان بود، معنا و پیامی یافت. اما لنین انقلاب انگلستان و فرانسه را تحت عنوان قیام بورژوازی به سخره میگیرد و آزادی بیان را حقهای میداند که ثروتمندان را قادر به کنترول تبلیغات به نفع خود میسازد. «سرمایهداران همیشه از واژه «آزادی» به معنای آزادی برای ثروتمندان به منظور کسب ثروت بیشتر و برای فقیران به معنای از گرسنگی مردن استفاده کردهاند». بلافاصله پس از به قدرت رسیدن بلشویکها، قایم مقام محبوب لنین مجموعهای از پیشنویس های مربوط به تعهدات به آزادی یا «کاتشیسم ضد کودتای ترمیدوری» را برای پیشگیری از به انحطاط کشیده شدن انقلاب و تبدیل آن به حکومت وحشت و ترور به وی ارایه کرد. لنین با دست اشاره کرد که آنها را دور کند: «رفیق، من نیازی به انتشار این ها نمیبینم… این ایدهای بچهگانه است … که ما با یک تکه کاغذ از تحولی چنین محتوم و سرنوشت ساز جلوگیری یا آن را متوقف کنیم». رفیق مورد نظر، نیکولای بوخارین بود که استالین در ۱۹۳۶ از وی خواست تا کاتشیسم خود را در قانون اساسی جدید شوروی بگنجاند. اما این مساله نتوانست دو سال بعد از گرفتاری ناروا، محاکمه ریاکارانه و محکومیت بیچون و چرای وی به مرگ ممانعت کند…
ادامه دارد